دمغ بود.
با گرهی در ابروان و لب و لوچهای آویزان.
پرسیدم باز چه مرگت شده که کلهم اجمعین کشتیهایت به گِل نشستهاند و دل و دماغ و حال و احوالت دیگرگون است؟
گفت:
مرگ از این بالاتر که روز شب میشود و شنبه به جمعه میرسد و بهمن به اسفند و من همت نمیکنم لای قرآنم را باز کنم و دلم خوش است به چند آیهای که از بر دارم!؟