چندماهیست که سر قول و قراری که باهم داریم، عصرها بعد از کار یکسر میروم قطعه شهدا و زیارتی و ارادتی و غر زدنی و درددلی و همگی البته ظرف سی چهل ثانیه و سرپا و از پشت شیشههای عینک دودیِ ضدآفتابِ بُرندهی تموز و راهم را میکشم و برمیگردم خانه. مختصر و سرپائیش هم …
سه چهار ماه قبل، روزیکه یکی از دوستان فضای مجازی به بهانهی سالگرد درگذشت مادر شهیدی عزیز، دورهی ختم قرآن گرفت و یک جزءش را داد به من و من در پستوی سالن پذیرش سازمان نشسته بودم و سرم به خواندن خطوط جزء نوزدهم قرآن مشغول بود، مردی باریک اندام و پا به سن گذاشته …
همکار پیمانکاری داریم که حوزهی مسئولیتش دائم در حال تغییر منفیست. یعنی چه؟ یعنی محدودهای که برایش معین کرده بودند برای کاری که برایش تعریف شده، هر روز هی کوچک و کوچکتر میشود. پیمانکار که میگویم یعنی پیمانکار شهرداری و کارش نوعیست که هر از چندگاهی یک سر میآید ساختمان اداری سازمان ما و سری …
رسم است شب یلدا را کنار شبچره خوردن و لمباندن حلوا و پشمک و هندوانه، به نقل قصه و خواندن حافظ بگذرانند و اگر ذوقی بود و حالی، خوش بُود گر محک تاپماچا (چیستان) آید به میان و قدیمتر در آذربایجان ما رسم بود دیوان “فضولی” شاعرِ غزلسرا هم میآمد به میان و مردم آن …
یکی از قرص و محکمترین معلمهائی بود که داشتم؛ حوالی سالهای ۷۲ ۷۱ که دانشآموز مدرسه راهنمائی نمونهی دولتی معلم در آخر کوچه باقرخان بودم و مدرسهی دو شیفتهمان از علیالطلوعِ صبح و تا آخرین رمقهای عصر کلاس داشت و پائیزها تا زنگ آخر بخورد و کیف و کتاب بر سر و کولِ هم زنان، …