سفر

مشهدِ اردی‌بهشتی

اردی‌بهشت مرا یاد مشهدِ خلوت و شب‌های خنکی می‌اندازد و حسرتی هر ساله که هم‌قدمم شوی و تو هیچ سال با من به پابوس نیامدی… اردی‌بهشت یعنی بوی کتاب و نمایش‌گاه و مشهدِ قاچاقیِ یکی دو ساعته در فاصله‌ی میلی‌متری پروازِ رفت در دلِ سیاهی شب و ذخیره‌ی جا در طیاره‌ی سحرگاهیِ برگشت و قراری …

مدرسه پیرمردها

و سفر به من آموخت که؛ پیرمردها در هر نقطه از عالم و در هر فصل در یک هیئت و یک لباس و یک شکل‌اند. خواه تابستان باشد، خواه زمستان. چه ترکستان باشد، چه مازندران و عراقِ عجم و عراقِ عرب و هر سو و کشوری که فکرش را بکنی… پیرمردها، همه شعر بلدند و …

زان سفر دراز خود، عزم وطن نمی‌کنی؟

هر به سفر رفته‌ای روزی برمی‌گردد. به‌تر این‌که؛ روزی باید! برگردد. این قاعده‌ی سفر است که فصل آخر قصه‌ی هر سفر، به برگشتن و بازگشتن ختم شود. اما این روزها که مردمانِ به سفر رفته، از مسافرت ایام نوروز برمی‌گردند و هر کسِ به سفر رفته به هر شیوه رهی می‌جوید که عزم وطن کند …

دور دنیا در هشتاد روز

از الآن تا روز انتخابات کم از هشتاد روز مانده. دور دنیا را هم که بخواهی به سرعتِ “آقای فیلیس فاگ” بگردی، در هشتاد روز تمام می‌شود. یعنی به عوض وقتی که صرف می‌کنید برای دوره چرخیدن محله به محله برای اخذ حمایت زعمای قوم و ریش سفیدها و معتمدین و لابی‌های شبانه و نصف …

و اِنّها لکبیرهٌ الا علی الخاشِعین!

سفرِ نیم روزه‌ی قاچاقی و مخفی، که زعما اگر بو از آن می‌بردند حسابِ حقیر با حضرات کرام‌الکاتبین بود و داغ و درفش و اخم و گله، وقتی داشت تمام می‌شد و چراغ‌های شهر در انتهاترین نقطه‌‌ی دید داشتند نمایان می‌شدند به نشانه‌ی این‌که کم‌کم داریم می‌رسیم، یادم انداخت یک شکر بزرگ و دائمی به …

ترک عادت

داشت از تعجب شاخ می‌روئید روی سرش وقتی شنید در آن سفر دور و دراز که شرق و غرب ایران را زیر پا گذاشتم و حسرتی از حیث سفر و مسافرت به دلم نماند، تنها چیزی که هم‌راهم نبرده بودم دوربینم بود! هیچ رقم حاضر نبود مثل منی را در سفر، بی‌ دوربینم تصور کند …

زائر زار رضا

آقای حجتِ ثامنِ ضامن! از این‌که عنان افسارم دست اربابی چون شماست و از این‌که هرسو و هر ثانیه‌ای که اراده کنید، مشیت شما بر اختیار مثل منی می‌چربد از شما متشکرم. متشکرم از دعوت بی‌مقدمه‌تان و اسبابی که جور کردید و به عقل جن هم نمی‌رسید آن‌جا و آن‌روز و آن ساعت، مقدرم کرده …

و منهم من ینتظر…

سرش را از ته تراشیده بود. از زیر عمامه‌ی به دقت بسته شده‌اش ولی تک و توک موهای جو گندمی‌اش معلوم می‌کرد صاحب این موها، نزدیک چهل را دارد و موهایش هنوز هم مجعد و فرفری‌اند. گفتم؛ شیخنا! خیر است… حلق کرده‌ای به سلامتی! عازم حجی؟ گفت: خیر که هست. حج ولی مال روزهای مشخصی …

لقد کان فی یوسف و اخوته آیاتٌ للسائلین!

یوسُفِ اسلامبولی، مردِ مؤقرِ میان‌سالِ توریست که کاغذ راه‌نما به دست، ایستاده بود مقابل عمارت مُعظمِ جهان‌نمای سر خیابان طیب و به گمان تاریخی توریستی بودن آن‌جا سر و ته و بر و روی عمارت را دید می‌زد، به ترکیِ مخلوط با واژگانِ نیم فارسی از منِ در حالِ گذر خواست که عبارتِ شکسته نستعلیقِ …