پس از سه سال و اندی جلوس در سریرِ سلطنتی که میراث همکارانی بود که الآن بازنشتهاند و ما چند روز و ماه و سال مستأجر آنیم و و عدم تغییر و تحول در چیدمان اتاق و وسایل و اسباب و ملزومات، از روز تحویل تا یومنا هذا، امروز و به بهانهی نو شدن سال …
خواندن چشم آدمها، مهارت میخواهد! توانی که همه ندارندش. بیشتر آنها هم که این موهبت را داشتهاند، بروزش نمیدهند و خیلی کم اتفاق بیفتد که که مثل منی که بیجکهای فهمش کُند عمل میکنند، بفهمد که طرف توان خواندن اسرار نهان چشمها را دارد. این را – توانائی خواندن چشمها – اضافه کنید به دانستن …
میاندیشم به فرصت نوئی که خدا با تحویل سال نو تحویل همهمان میدهد و شرم تمام وجودم را میگیرد که در روز حساب، جواب اینهمه سال و اینهمه فرصت را به چه عذر تقصیری باید پس بدهم؟! فکر میکنم به رحمتِ بیمنتهای خداوندی که اگر نمیبود و اگر روز نو نمیشد و سال در چرخش …
سفرِ نیم روزهی قاچاقی و مخفی، که زعما اگر بو از آن میبردند حسابِ حقیر با حضرات کرامالکاتبین بود و داغ و درفش و اخم و گله، وقتی داشت تمام میشد و چراغهای شهر در انتهاترین نقطهی دید داشتند نمایان میشدند به نشانهی اینکه کمکم داریم میرسیم، یادم انداخت یک شکر بزرگ و دائمی به …
هوا به طرز مشکوکی بهاریست. بعید است از زمستان، اینهمه دست و دلبازی و اینهمه عطر بهارانه که در هوا پاشیده… انگار حتی طاقتِ خودِ زمستان هم از سرما و اینهمه پنجرهی بسته طاق شده و پیش پیش روزهایش را نثار بهار و شکوفه و فروردین کرده… قیصر مکرر گفته بود که: بهار آن است …
شبِ جمعهی آخر سال است و هرکس از هر گوشهی شهر و ای بسا از هر گوشهی مملکت خودش را میرساند به وطن تا آخرین پنجشنبهی سال را سر خاک عزیزش برود و به یاد عزیزش باشد و اگر همت و کدبانوئیِ اهل منزل مدد دهد، بعید نیست اجاقی گرم شود و حلوائی خیراتِ روح …
از جوانک شرورِ سیبیلوی گردن کلفتِ آن سالها که زورش به منطق شهردار نچربیده بود و عوضش را شبانه از جانِ شیشههای خانهی او در آورده بود، فقط سیبیلش مانده بود و شرمندگیِ آن حملهی شبانهی نابخردانه. کاملن اتفاقی و به اشتباه آمده بود سراغ من و وقتی نیم ساعت یکریز حرف زد و عرض …
به عوض خیلی دیگر از همکاران که اسمشان در لیست قبولیهای آزمون اخیرِ سازمان نیست و دچار دلهُره و یأس و ناامیدیاند، اسم و تفضیلاتِ ایشان هم جزءِ قبولیهای آزمون استان و شهر خودمان است و هم لایِ قبولیهای استان هرمزگان. اسمش را میخواهی بگذار شانس و بخت و اقبال، یا هر سبک و صناعت …
همان غلامِ سالهای سابق بود. با سیبیلِ تُنُکِ آنکارد شده و ریش سه تیغ اصلاح شده و لباسِ یکدست مشکی و کفشِ پاشنه خوابیدهی واکس خوردهی براق. عشقش هم همان عشق سالهای سابق بود. محبِ فاطمه و والهی ایامِ فاطمیه. آمده بود پیِ کاری برای تدارک ایام فاطمیه که بعدِ “سیزده” شروع میشود. پرسیدم: غلام! …
بودنت باورم داد میشود بعدِ اینهمه اتفاق ریز و درشت به زندهگی و جریانِ سیالِ بودن امیدوار بود… . غرض اینکه؛ ما را به سخت جانیِ خود، این گمان نبود!
