جنت که خود به نام شبستان فاطمهست سجادهای به گوشه ایوان فاطمهست – فرمود مصطفی که فدایش شود پدر روحی که هست در تنم از آنِ فاطمهست – وقتی که روح فاطمه در جسم احمد است جان علی و آل علی، جان فاطمهست – ما سربلند و سینهستبر و سرآمدیم این اقتدار ما ز شهیدان …
تار و پود مصطفا یک لاله بود آنهم که… سوخت.
گفت دیر نیست روزی که دوباره دروازهی جهاد گشوده شود… . و به این یک خط جمله و تحلیل عمیقی که پشت بندش، جوانهای رُست در دلم “نومید مباش که یأس از جنود ابلیس است”
ظریف را دیدم. سحری بعد از فریضهی صبح در لابهلای متراکم جمعیتی که بامدادان به زیارت مولایشان امیرمومنان آمده بودند. با کت و شلوارِ گرانِ دیپلوماتی و پیراهنِ یکسفیدِ مارکدارش. دست گذاشته بود روی یکی از ستونهای ضلع غربی ضریح و داشت عین ابر بهار اشک میریخت؛ مرد همیشه نیش تا بناگوش بازِ دولتِ تدبیر …
عِراق اربعین با عِراق روزها و ماههای دیگر زمین تا آسمان توفیر دارد. مردمش، کوچه و بازارش و حتا مسیر مستقیم نجف به کربلایش. درست که وصل بعد از مشقت و هجران دلچسبتر و خواستنیتر است اما، زیارت پائین پای ارباب و بوسه بر آستان ملائک پاسبان سیدالشهداء در سیف و شتاء و در گرما …
همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد…
راهپیمائیِ دیروز، نسخهی کوچک و شبیهی بود به جمعِ میلیونی پیادهگانِ زائرِ اربعینِ سیدالشهدا و دیروز بعد یکی دو ماه، خاطرهی خوب صدای قدمهای محکم و متراکم برایم زنده شد و برای همراهانی که راهپیمائی اربعین را نبودند توانستم شرح کوچکی از شوری که بود را تصویر کنم… .
مرگ، ناگهانیترین اتفاق عالم است و خبرش ناگهانیتر و حیرتبارتر. اینکه اول صبح، آفتاب نزده، بشنوی کسی که هماین دیروز داشت راست راست جلوی چشمت رژه میرفت، افتاده و مُرده و حالا نعشش زیر دستِ مرده شور دارد تغسیل و تکفین میشود، کمِ کمش ممکنترین اتفاق زندگیت را در نظرت مجسم میکند و میفهماندت که …
در عهد حکومت شیاطین بر کرهی خاکی و در زمانهی از رونق افتادن سکهی یاد خدا، مردی از خویش برآمد و کاری کرد کارستان. مردم را از دورترین نقطهی آفریقا تا قلب فرانسه و آمریکا و شوروی به تأمل این معنا واداشت که میشود خدائی بود و حکومت کرد. مردی که عبای مشکی میپوشید و …
خبر را یکهوئی بهش دادم؛ «پاسپورتت را زود برسانش بهم تا کارهای ثبت نام و ویزایش را ردیف کنیم. سر برج انشاءالله عازمی.» بیمقدمه و بیآنکه ذهنش آمادهی شنیدن همچه خبری باشد. طول کشید تا بگیرد چه میگویم و اشکش جاری شود. روی لایهی اشکی که چشمهایش را پوشانده بود، شنید که یک بندهی خدائی، …