ای شام ز ِکوی ما گذر کن وی صبح به حال ما نظر کن – – – از ظلمتِ شب تنم بفرسود یا رب شبِ ظلمتم سحر کن – – – ای بادِ سحر بگوی با یار خود را بَر ِ تیغ ِ او سپر کن – – – گر کشته شوم به داغِ هجرت …
فاطمیهی امسال که گذشت، اما خدا بخواهد تا نوبت دیگر که باز مشکی پوشات شویم، پسرت آمده و قبرت را عیان کرده و طومار ظلم برچیده و نقاب مظلومیت و هجران از روی تابناکت کنار زده. دعا دعا میکنم که زودتر از هر زودِ دیگری، راستین مردی که با تیغ کج آمدنی است بیاید و …
جادوی تو در سادگیِ بیآلایشِ کلماتی بود که به هم میبافتیشان. آنقدر ساده و شیوا که هرگز گمان به مسحور کنندگیشان نبردم. آنقدر روان که تا تهِ دلِ خاراترین سنگها هم اثر میکرد. آنقدر افسونگر که بارها برم گردانند تا از نو بخوانمشان و این روزها که نیستی و کلماتت هر از گاهی هست، دلم …
دلم هــــــوای تو کرده بگو؛ چه چاره کنم؟
الهی؛ تو را به جانِ جوانههای تازه از رنجِ جمودِ زمستان رها شده و در آستان شکفتن، تو را به حقِ روحی که در کالبد زمین میدمی و زمین خاموش را به خروش میافکنی، به حقِّ ساقههای در تکاپو برای شکوفاندن بهار به حقِّ بهاری که در جانِ جهان خواهی آمیخت، به حرمت برگِ سبزی …
اما تو که بر دامنهی آتشفشان منزل گرفتهای؛ باید بدانی که چگونه میتوان زیر فوران آتش زیست!؟ ما را خداوند برای زیستنی چنین به زمین آورده است، چرا که مرغ عشق ققنوس است که در آتش میزید نه آنکه رنگین کمان بپوشد و در بوستانهای عافیت، شکّر میخورد و شکّرشکنی میکند. مگر سوخته دلی و …
کاش کسی کجمان کند سوی کویر. این روزها عجیب بوی تنهائی دارند و سکوت و فکر. از کج و ناراستی این روزگار پیچاپیچ، راه راست گم شده و راه ما و کجروان قاطیِ هم. من دلم تنگ آن شبهای سرد کویریست که در بیانتهای بیابان تو مانده بودی و من… من ماهیام، نهنگم و عمّانم …
مگر تقصیر از دلِ ناماندگارِ بیدرمانِ من است؟ وقتی نماز در سفر شکسته میشود دلِ من نشکند وقتی تو در سفری؟ دردِ دوری نگیرد وقتی دوری؟ غمِ مهجوری نکشد وقتی از تو یادی مانده با مهجوری؟ خراب نشود وقتی دنیا آباد نمیشود تا نیائی؟ و امروز یکهزار و یکصد و پنجاه و چند سال از …
نرگس طلبد شیوهی چشم تو، زهی چشم! مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست — از بهر خدا زلف مپیرای که ما را شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست… — تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست؟ — چون چشم تو دل میبرد …
تو که با اهل راز، اسرار افشا میکنی و با اهل نظر در مناظرهای و خراب اهل خرابات هان! بگو؛ دستت به کدام باغ آغشته است؟! در سردیِ دی، بهار میافشانی! – – – – بیت از اینجا +
