یقین کرده ام: این روزها این روزهای سخت، روزهای سخت ِ قبل از واقعه اند. باید این روزهای سخت بیایند و باشند و بگذرند تا مثل منی ناز پرورده تنعّم سرد و گرم بچشد تا راه بَرَد سوی دوست. شیوه ی رندان بلاکش، همین بوده و خواهد بود. به انکار مکوش…
هنوز بعد این همه سال ته مانده ی خواستنی آن زهر ِ چون عسل در جانم مانده. سخت است پاک کردن یاد ِ بادی که وزید و بوی تو را منتشر کرد. سخت است از یاد بردن قدم هائی که با تو برداشتم… سخت است فراموش کردن نمازی که در محرابش طاق ابروی تو بود… …
موسم حج است و دوستان سفر قبله، یکان یکان زنگ می زنند که حال خوش شان را با من که روزی روزگاری هم پایشان و رفیق راه شان بوده ام در بیابان های پرلهیب حجاز، به اشتراک بگذارند. دوستانی که شاید اگر نبود ایام تشریق و منی و سعی و صفا، هنوز یاد من نمی …
روزهای داغ تابستان که شروع شد تحملش کردیم به امید روزهای هزار رنگ پائیز و خلسه های عصرانه اش و بوی چوب نیم سوز بساط آتش و کباب صبح جمعه اش پائیز آمد و تو نیامدی پائیز آمد و صفایش نیامد … پائیز را هم به امید زمستان و اسفند و شکوه پایانی اش صبر …
چرک نویس های سال هشتاد و هشت اَم دارند تَه می کشند. هر روز که روی آن ها می نوشتم دانه دانه اتفاقات بهار و تابستان و پائیز سال ِ فتنه!!! برایم مجسم می شد. و یادم می آمد در پائیز آن سال پر حاشیه زیر آن پل و روی نیمکت های بتنی بوستان کناری …
هر شب کنار پنجره می نشینم تا بیائی و برایم خط بنویسی… سرخ، آبی، سبز، کلمات را وقتی می نوشتی، هر کدام اناری می شد و توی آسمان ابر و بادها چرخ می زد و چرخ می زد و دست آخر می افتاد توی حوض. وقتی خط می نوشتی پرستوها ردّش را می گرفتند تا …
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو …
بعضی وقت ها غلطی که می کنی آنقدر گنده تر از دهانت هست که کارت با عفو و بخشش راه نمی افتد. زمزمی که گناهت را بتواند بشوید، لابد باید چیزی بالا تر از عفو باشد که اسمش را گذاشته اند: صفح! عفو، گذشت از مجازات است ولی صفح یک درجه بالاتر است. صفح این …
هر بار هر غریبه ای را در هر شهر غریبی که می بینم انکار ته جهره ی همه شان کسی شکل تو، مثل تو، اصلن انکار که خود تو! منتظرست تا حلول کند… و من شهرهای غریب را دوست تر می دارم از دیاری که درش نشانی از حبیب نیست!
آدم که داخل ماجرائی باشد بیشتر ِ ابعاد قصه را نمی شود- نه که نخواهد – ببیند! داخل ماجراهای ما حیرانی زائد الوصفی حکم فرماست. می گفت: حیرانی، اضطراب می آورد و اضطراب خصیصه ی خوبش اینجاست که تصمیم آدم را دقیق تر از آب در می آورد! آی تو که آن بالا نشسته ای! …
