یَحسَبونَ کُلَّ صَیحَهٍ عَلَیهِم

چون آنان را ببینی جسم و ظاهرشان از آراستگی و وقار، تو را به شگفت آورد و اگر سخن گویند به علت شیرینی و جذابیّت کلام به سخنانشان گوش فرا می‌دهی اما از پوچی باطن، سبک مغزی و دورویی گویی چوب‌های خشکی هستند که به دیواری تکیه دارند و در حقیقت اجسادی بی‌روح‌اند که در …

مخاطب خاص دارد!

وقتی با پوشش و بی‌آنکه بدانی سیستم دنیای مجازی آن‌قدر پیش‌رفته است که می‌تواند خیلی راحت ردت را بزند و حتی شماره تلفنی را که با آن کانکت می‌شوی را در اختیار اهلش بگذارد و آمارت را بریزد روی دایره، دیگر چه نیاز است با ایمیل جعلی و غیر صحیح حرف بزنی تا مجبور شوم …

شبیهِ شکلِ تو!

دومین و یا چندمین باری بود که جای حسین، علی صدایم می‌کرد. وسط بحثی کاملا فنی خواست مثال بزند که من حتی با تو هم رودربایستی ندارم و درآمد که: من اگر لازم باشد با |علی شرفخانلو| هم برخورد می‌کنم و سمت اشاره‌اش را چرخاند سوی من و دید جای علی، حسین نشسته. حرفش همان …

چون ابر که بر گنبد مینوست پری‌شان…

هم‌سایه بودن با چنارهای تناوری که هم‌سن و سال خودت‌اند و هر سال بهار و تابستان کوچه را خنک می‌کنند و سایه‌ی بی‌منتی ساخته‌اند برای بچه‌هائی که بعدازظهرهای داغ تابستان زیرش جمع شوند و تا غروب شلنگ تخته بیاندازند و هر بار که می‌پیچی داخل گذر ذوق کنی از شانه به شانه تنیده شدن شاخه‌ها …

میزان المُحبّه…

گفت: بیاموز که آدم‌ها را به قدر علمی که دارند و عملی که می‌کنند دوست داشته باشی. آدم‌ها به قدر حرف‌های قشنگی که از ذهن زیبایشان بیرون می‌آید، خواستنی‌اند. به قدر کلمات خوبی که بلدند به قدر راه خوبی که یافته‌اند به قدر نوری که در روی‌شان تابیده… – نه یک ذره زیاد و نه …

سیاست‌نامه

می‌گفت: سیاست زائیده‌ی فرهنگ است و شگفتا فرزندی آن‌قدر جری شود که مداخله در امور مادرش کند و بدتر این‌که حق را به جانب خود انگارد… می‌گفت: اهالی فرهنگ اگر به معنای کامل کلمه، دل‌بسته و سیراب از مشرب فرهنگ شوند، هیچ‌گاه عبا به آب سیاست تر نمی‌کنند و عطای سیاهه‌ی سیاست را می‌بخشند به …

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست…

تو را به جان رنگ‌های زنده‌ای که با آن نقشِ خزان در تابلوی سحرانگیز پائیز می‌کشی تو را به حرمت برگ درختان سبز که سرخ و زرد و نارنجی شده‌اند تو را به زیبائی فصل پوست‌اندازی زمین و زمان و روزهای کوتاه به هلهله‌ی دم غروب کلاغ‌های روی چنار به تقدس معجزه‌ی چرخش فصل‌هایت که …

نشان از بی‌نشان‌ها

پیرزن را خیلی سال بود نمی‌دیدم. از وقتی خانه‌شان را فروختند و رفتند به محله‌ای دیگر. نه از خودش خبری داشتم و نه از پسرش که بیست سالی از من بزرگ‌تر بود. پیرزن سواد درست و حسابی نداشت. حتی نمی‌دانست اعداد را از چپ باید خواند یا از راست و جمع و تفریق صورت‌حساب سبزی …