آی یوسف خوش نام ما که خوش خوشانت می شود وقتی که خوش می روی بر بام ما! هی راه به راه به خواب و خیالم می آئی که چه؟ دم به ساعت آن دروازه ی بزرگ بهشت را نشانم می دهی که چه؟ اصلا چرا هربار که من می خواهم تو را یادم برود، …
اخیرا دلیل اینکه برای بیشتر واضحات، توضیح اضافه می دهم و برای چیزی که می شنوم انتظار توضیح بیش از حد دارم را یافته ام. کاشف به عمل آورده ام که این خصوصیتی ژنتیکی است و قصه برمی گردد به ژن هائی که نا خودآگاه و خارج از دایره ی اراده، به من منتقل شده …
شدت انفجارها حسی در من بوجود آورده بود. احساس می کردم صدا، صدای مرگ است. خون، سرخی، به خون غلتیدن و به هم پیچیدن جلوی نظرم آمد. چنین مرگی برایم قشنگ بود، مرگی با عزت. برای همین صدای خمپاره ها را دوست داشتم.* *. شاهکارِ بی نظیرِ « دا ». فصل نهم.
آقایان نامزدهای پرحرارت رئاست جمهور! سلام علیکم؛ مستدعیست پروگرامهای آتی خود را مکشوفاً علنی کرده؛ قصد خود را از ورود به این خطه (غیر از قصد قربت) اعلان نمایید. فرمودهاید انرژی ذرهای که موقوف شدنی نیست؛ اقتصاد هم که به همین نمط باید متحول شود؛ تقسیم سوخت هم کار خوبی بوده، سفرهای اوستانی هم لازم …
آن یک نفر که روزگاری نوشتن هایش را دوست می داشتی، می گفت همیشه، که آدمیزاد زاده رنج است در این سیاره رنج! تو و من و همه ی انهائی که قوه ی تعقلشان و غریزه احساساتشان قد بدهد، خوش دارند این ندانسته در گردون نمی دانم ها چرخیدن را شب، که دلتنگی ام را …
از واکنش های جذاب لذت میبرم. گیرم سالی یکی دو بار اتفاق بیفتند … شده حتی سالی فقط یک بار! ولی به لذت اتفاق افتادنش می ارزد. وای که چه سخت روزگاری شده که جذابیت هایش منحصرند به حیله ی کلمه ها و حرف ها. آنهم اگر پا بدهد سالی یکی دو بار – فقط …
بچه تر که بودم، این چیزها حالی ام نبود … حالی ام نبود که تو ( همه ی آنچه که دارم ) هستی و جایت همیشه خالیست! و همیشه ی خدا، تو نیستی! بچه تر که بودم، می گفتند که تو پرواز کرده ای به سمت خدا و من ساعتها خیره می شدم به عکس …
ای آنکه خاک را به نظر کیمیا کنی! شمع دانی های حیاط مادربزرگ، هر بهار به نفخه ی صورِ دعایِ تو دستهایشان تا بی نهایتِ آسمان گل می دهد که مگر آمین گوی دعای آمدنت باشند … وعده ی نیکوی راستین! بیا و نصیب غمزده ی دعای گل ها را از پائیز بودن مکرر برهان! …
هر سال با یک سررسید و انتظاری که به سر نرسید …
و داقََتِ الارضُ و مُنِعَتِ السَماء زمین تنگ شده و آسمان بخیل! حالا هی من خوش خوشانم باشد که که خانه مان مهیاست و بهار دارد می آید! بهار! آنست که خود ببوید، نه آنکه تقویم بگوید … بهار! آنست که خود بیاید، نه آنکه تقویم بگوید …