عمیقتر از من که محو تماشا بودم، به پیرمرد نابینا خیره شدهبود و داشت سرعت پر و خالی شدن قاشقهای برنج نیم پخته در دهان او را میپائید که متوجه دست زیر چانه و نگاهم شد. فهمید که دارم کوری مرد را به عیار بشقاب برنجی که حتی یک دانهاش هدر نرفت میسنجم و آنقدر …
میگفت: اول ظرف دلت را آب بکش! بعد برو بایست زیر بارن. آب باران که سهل است، آب زمزم را هم بریزی توی ظرف ناپاک، نجس میشود… برای همین است که گفتهاند و شنیدهای؛ تزکیه مقدم بر تعلیم است! میگفت: همتت این باشد که ظرفت را همیشه پاک نگه داری. ظرفت که پاک باشد، خدا …
ما مفتخریم که راه هر سفرمان و میل هر نظرمان و غایت هر عملمان جز به | رضای آل محمد | [صلواتاللهعلیهماجمعین] ختم نمیشود… یا حضرت ضامن! ممنونیم که ما را شیدای گنبد غرق نور و طلایت کردی… ممنونیم که ما را در شمار شیعیانت قرار دادی ممنونیم که ما را برای خود سوا کردی …
حج دو گونه است؛ حج عوام و حج خواص. حج عوام، قصد کوی دوست است و حج خواص قصد روی دوست. آن، رفتن به سرای دوست است و این، رفتن برای دوست. عوام به نفس روند تا در و دیوار ببینند و خواص به جان روند تا دیدار یابند. کسی که به نفس رود وجد …
حرارت یاد حسین – که درود خدا بر او باد – مال محرم و شب جمعه و هیئت و علم و کتل نیست… این بیچرا شعلهای که خدا در نهاد ما نهاده بیوقت و بیچرا بیآنکه خبر دهد، میآید و گــُر میگیرد و زبانه میکشد و میسوزاند و میرود… – – – – و رفیقی …
هربار که تصمیم مهمی میگیری همه وسوسههای عالم صف میکشند جلوی ارادهات! عزیز دل! به عمل کار برآید! و تصمیم فی نفسه طرفی ندارد که ببندد و خلاصت کند. پس؛ جگر شیر نداری، سفر عشق مرو!
و هنوز حسرت کتابهائی که هنوز نخواندهام با من است! و هر روز وقتی جمعی را مشغول و مشتعل کتاب خواندن و کتاب خوردن میبینم و کسی را در فضای کتاب ساختن حال حسرت دلم بیشتر میشود… و کتاب یار مهربانی است که از جان عزیز است و چون دو دیده مغتنم و کارآمد و …
حیرانی مرا با تو سر انجامی نیست میدانم که میدانی حال مرا و پریشانی این شبهای باقی را نوشدارو را تو ساختهای و دوا و درد و درمان و چاره از توست کلام با تو جان گرفته و سلام از کلام قدس اعلای تو سامان گرفته تو آن اعلای مقدسی که کلام به سویت صعود …
هنوز بعد سی و سه سال از دمیدهشدن نفخهی صور رستاخیز فتح و آغاز بعثت دیگر بارهی انسان و شروع جنگی نابرابر و ناخواسته غربت غیورانی که غیرت از اشعه نگاهشان میبارید و سر و جان در آستان جانان بردند و پایمردیشان به افسانهها پردهی حقیقت پوشاند و به ما، جامهی عزت و سر فرازی …
حاج میرمحمدعلی ناصحی اسطورهای بود که زندگیاش در دو چیز خلاصه بود: عقیده و جهاد – – – به سبب حق استادیای که او بر ضمهی پدرم داشت و قرآنی که به او آموختهبود و راه حقی که به او نشان دادهبود و تربیتی که او را کردهبود و هزار هزار بذر حسنه و خیر …