مشهدِ اردی‌بهشتی

اردی‌بهشت مرا یاد مشهدِ خلوت و شب‌های خنکی می‌اندازد و حسرتی هر ساله که هم‌قدمم شوی و تو هیچ سال با من به پابوس نیامدی… اردی‌بهشت یعنی بوی کتاب و نمایش‌گاه و مشهدِ قاچاقیِ یکی دو ساعته در فاصله‌ی میلی‌متری پروازِ رفت در دلِ سیاهی شب و ذخیره‌ی جا در طیاره‌ی سحرگاهیِ برگشت و قراری …

راه تو را می‌خواهد

بوی شب‌های بهار در شهر فقط از پسِ دیوارهای کاه‌گِلیِ کوچه پس کوچه‌های قدیمی می‌تراود و بس. گذار شبانه از کوچه‌های تنگ و تاریک که دل‌شان تنها به قاعده‌ی عبور پیاده‌گان فراخ است و مجالی برای اسباب نقلیه‌ی مدرن نیست و ردی از صدای اگزوز و بوق در آن رسوخ نکرده، نعمتی‌ست مهیا و منحصر …

مدرسه پیرمردها

و سفر به من آموخت که؛ پیرمردها در هر نقطه از عالم و در هر فصل در یک هیئت و یک لباس و یک شکل‌اند. خواه تابستان باشد، خواه زمستان. چه ترکستان باشد، چه مازندران و عراقِ عجم و عراقِ عرب و هر سو و کشوری که فکرش را بکنی… پیرمردها، همه شعر بلدند و …

بی رؤیت روی او بلاتکلیفیم…

این‌روزها که همه احساس تکلیف کرده و می‌کنند و خواهند کرد، وقتی که همه مشغول تعریف تکلیف و لابی‌های سنگین جهت جلب این و آن به ادای تکلیف به نفع این و آنند، من بی تو منِ بی تو؛ احساس بلاتکلیفی می‌کنم… آن‌سان که سرود؛ “بی تاب‌تر از جانِ پری‌شان در تب بی خواب‌تر از …

تمامِ سهمِ یک مادر ز دنیا

پیرزن، همه‌ی این سال‌ها، در سرمای زمستان و گرمای دهشت‌ناک تابستان، یک بار هم نشده که قرار ِ شب‌های جمعه‌اش پس و پیش شود و یک بار هم نشده که دست خالی پیش پسرش بیاید. به غیر ایام محرم و صفر و فاطمیه که بساط پذیرائی‌اش مختصرست به خرمای مضافتی که سر حوصله نشسته و …

از دامن زن، مرد به معراج رود…

صبح اولی که میهمان بقیع شدم، یادم بود سفارشِ رفیقِ سیدمان را که سپرده بود تهِ زیارتم جای او را جلوی قبر ام‌البنین خالی کنم. بامدادی خنک در مدینه‌ی مردادیِ پنجاه درجه و زیارتی بین بدرقه‌ی سحر و حلول بامداد و دیدارِ آن چهار معصومِ خفته در آوار ِ کینه‌ی سلفی‌ها و بغضی که از …

تکلیف

تکلیف اگر تکلیف است – که هست! – و اگر تکلیف به گردنِ مکلف هست – که باز هم هست! – چرا این‌همه جماعت اناث و ذکور که طی هفته‌ی گذشته مدارکِ ثبتِ نام به دست جلوی فرمان‌داری‌ها و بخش‌داری‌ها به صف شدند برای کسبِ کرسیِ خدمتِ بی‌منت، مِن قبل آن و مثلا دو سه …

ای فدای تو همه بزهای من…

سلام نمازش را که داد، خیز برداشت سمت مُهر و پیشانی گذاشت روی زمین و با شانه‌هائی که از تکان تکان خوردنشان معلوم بود دلِ پیرمرد پُر از درد است و دستِ خالی آورده و چشم امید و هزار حاجت و شوق اجابت، بی‌آنکه متوجه دور و برش باشد شروع کرد به خواندن نامِ خدا …