ده سال پیش تر بود آن وقت که عزم کردم باَّی نحو ٍ کان! سر از کار دنیای مجازی – آن روزها هنوز اینترنت می خواندندش و واژه ی دنیای مجازی استخدام نشده بود – دربیاورم، با کلی پرس و جو و تحقیق! موفق به ابتیاع مودمی شدم که با هزار ضرب و زور و …
موسم حج است و دوستان سفر قبله، یکان یکان زنگ می زنند که حال خوش شان را با من که روزی روزگاری هم پایشان و رفیق راه شان بوده ام در بیابان های پرلهیب حجاز، به اشتراک بگذارند. دوستانی که شاید اگر نبود ایام تشریق و منی و سعی و صفا، هنوز یاد من نمی …
بسمالله الرحمن الرحیم برادر عزیز و عقل منفصل و مکمل وجود و دورِ نزدیک و دوست ارجمند، حضرت بهشتی دام عزه. مدتی است که گفت و شنود با تو رو نداد. به علاوه صدها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، در پیش داشتیم. سعی کردم یکی دو بار گزارش کوتاه و بلندی …
اسمش رضاست. کربلائی حاج رضا! از هیئتی های قدیم خوی و پای ثابت هیئات سنتی شهر و بقول ما تُرک ها؛ حسین چی است. شب، در اثنای تشکیل صفوف جماعت، محمدباقر را به کناری می کشد و با لحنی که تَه ش غروری شیرین نهفته است می گویدش که شب جمعه عازم است و این …
نوشتن، یکی از موثرترین و ماندگارترین روش های انتقال مفهوم است. خیلی حرفها را می شود با نوشتن گفت که با هیچ شیوه ی دیگری نمی توان. و هر حرف و ربطی که مانده لاجرم جائی نوشته شده و به بند نوشتار کشیده شده که ماندگار است. از کتاب آسمانی مان بگیر تا هر عهد …
آخرهای وقت اداری است. این یعنی ته مانده ی ساعتی را که باید! در محل کارت باشی را تحمل کن و در وقت معلوم! فلنگ را ببند تا باز روزی دیگر آغاز شود. سرم از صبح که آمده ام درد می کند. آنقدر بی حالم که حتی جَنَم خواندن نماز را هم ندارم و بی …
پسرک با چشمانی پر از امید و شور و بی آنکه خود را مقید آدابی کند و جوّ ورود به یک دایره ی دولتی، او را آن سان که یک پسر بچه ی دوازده سیزده ساله را می گیرد بگیرد، داخل دفترم شد. بی هیچ اذن دخولی! و جلو آمد و مردانه دست داد و …
مادر دو شهید به من گفت: “من بچه هایم را خودم دفن کردم، در خاک گذاشتم و دستم نلرزید.” پدر چند شهید گفت:” اگر چند برابر این ها من بچه داشتم، حاضر بودم آن ها را در راه خدا بدهم.” این چه عنصری است؟ این چه جوهری ست؟ این چه برق درخشنده ای است که …
و من نمی دانم خواجه را با مثل منی چه کار که این چند روزه هر صبح بعد ادای فریضه ی نوشین صبح یک استکان غزل نو به نو میهمانشم.. انگار، خواجه به شیراز هم خبرش شده که مثل همچه روزی در بیستم روز گذشته از فصل هزار رنگ و اورنگ برزگش می دارند! مدامم …
پرسید کف پاهایت از همان اول کار صاف بودند؟ گفتم: کف پاهایش صاف بود، کف پاهایم صافند! چپ دست بود، چپ دستم! قد بلند بود، قد بلندم! خوش خنده بود، خوش خنده ام! آدم بود! نیستم!!! یعنی نتوانستم بشوم… کفایت است یا باز هم بگویم؟ و گفتم: کف پای آدم صاف باشد تَه ش این …