جماعت خدا

امید ِ امام و امام ِ امید

نیم قرن قبل وقتی خواستی به‌پا خیزی و سربازی کنارت نبود گفتی: “سربازانت در گهواره اند!” وعده‌ی تو راست بود! سربازان گهواره نشین‌ات وقتی‌که آمدی شده بودند شاخ شمشاد و رشید و پا در رکاب و جان به قربانت کردند و در راهت و برای اعتلای کلمه‌ات که کلمه‌ی توحید بود و قسط و عدل، …

آخرین تجلی ذوالفقار

هیچ پیام‌بری برای تعلیم شمشیر نیامد؛ پیام‌بران آمدند تا ذائقه‌ی بشر را با یاس آشنا کنند. پیام‌بران برای تکثیر تبسم و تداوم نسترن آمدند. پیام‌بران آمدند تا ما آب‌یاری اشراق را بیاموزیم و آبش آفتاب را یاد بگیریم. ذوالفقار، پاس‌بان حرمت گل‌ها و خون‌هاست. ذوالفقار، شمشیر نیست، آیینه است. ذوالفقار اشکی است که الماس‌های جهان …

روشن جهان ز نور جمال محمّد است

پیرمرد، دیگر آن (آ میر ولی الله) بیست سی سال قبل نیست که یک تنه کل مجالس و هیئات شهر را به فیض اکمل می رساند. پیرتر شده. دیگر حتی پژوی معروفش را ندارد که با آن این جا و آن جا می رفت و کل شهر او را با ۵۰۴ معروفش می شناختند… چشم …

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا…

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ … هنوز شعبان نیامده، دلم هوای تو را کرده. دل ناماندگار بی درمان که شعبان و رمضان و جمادی سرش نمی شود! باید بداند و نمی داند که شعبانیه را کِی باید خواند. هی بهانه ی تو را …

قصه ی یک راه ِ طی شده

تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام. موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم …

مؤذن ِ لال!

“توحید” پسر بچه ی تازه بالغی است که لال است و کر نیست. تا قبل او، انگار می کردم هر لالی لاجرم کر هم باید باشد و کری باعث زبان نگشودن و عدم فهم واژه ها و توانائی ادای کلمات است. قبلا هم که او را دیده بودم هیچ گمان به شنوائی اش نمی بردم. …

هشت بهشت

حکایت ما و تپه ای که یک هفته ی تمام شده بود تمام زنده گی و دل مشغولی ما و بودنش آن قدر پررنگ بود که توانست حتی مثل منی را برای لااقل چند روز از دور تند و باطلی که روزمره گی می نامیمش خلاص کند هشت قصه شد که نوشتم و خواندید. فی …

سهام شهادت

تا قبل آن روز که قبل از برادرم رفتم داخل قبری که مقدر بود خانه ی آخرت آن پرستوی بی نشان ِ به وطن بازگشته باشد، تصورم از شهادت و تصویرم از شهید زمین تا آسمان فرق داشت با چیزی که دیدم و برای چند دقیقه لمسش کردم. داخل گوری شدم که از لحظه ی …

جمجمه ات را به خدا بسپار (روایت روز تدفین شهدای گمنام)

برادر من وقتی رفت شانزده ساله بود. نه روز رفتنش وقتی روی پا بند بود و نه روز برگشتش روی دست مردمی که آمده بودند تا بهشت بدرقه اش کنند… وقت رفتنش قامت رعنائی داشت که حسرت هر مادری بود و وقتی برگشت، مشتی استخوان بود که حسرت هر مادر شهیدی که جگرگوشه اش را …