اِقرَ‌أ كِتابَك

ما زنده گی می کنیم که بمیریم!

– تا حالا دیده اید کسی سر ِ قبرش بنشیند و حرف بزند؟ من سر ِ قبر ِ خودم نشسته ام ها. – چه قدر مرگ، به تر نیست از زنده گی حرف بزنیم؟! – دور و بر ِ‌ ما کسی ظهور کرد که فاصله ی میان ِ زنده گی و مرگ را برداشت … …

صدای سخن عشق

شدت انفجارها حسی در من بوجود آورده بود. احساس می کردم صدا، صدای مرگ است. خون، سرخی، به خون غلتیدن و به هم پیچیدن جلوی نظرم آمد. چنین مرگی برایم قشنگ بود، مرگی با عزت. برای همین صدای خمپاره ها را دوست داشتم.* *. شاهکارِ بی نظیرِ « دا ». فصل نهم.

«مختصری درباره ی جلال آل احمد»

نوشته ای منتشر نشده از سردار شهید علی شرفخانلو لِلحَق! اسفند که می شود، همه ی اجزا و اشیا و حتی آدم! های شهر، غرق در هیجانی نا نوشته و خود خواسته، ماراتن نفس گیر پاکیزگی و نو شدن را تا ثانیه ی صفر سال کهنه و خسته می دوند تا در آرامش فراگیر دور …

«راه» های رسیدن!

می نویسم: « راه های رسیدن به خدا، به عدد نفوس خلایق است. اما راه های رسیدن به انسان ها، جز یک راه نیست. افسار ما هم حُکما در این راه به دست عزیز است. که گفته اند کُلُ راکِبٍ مَرکوبٌ». * … *. «انجمن مخفی» احمد شاکری.

عقل سرخ

حالا هزاری هم کتاب دور و برم جمع کنم که مثلا آمادگی قبل سفر داشته باشم … هزاری هم تاریخ و تحلیل عاشورا بلد!!! باشم …! قریب به محال است بفهمم این که گفت: کربلا حرم حق است و جز اهل حقیقت را در حرم حق راه نیست… یعنی چه؟! می گویم؛ اصلن من چه …

کفش ها

کافه پیانوی فرهاد جعفری را می خواندم. آنجایش را که نوشته: خیلی وقت است کفش جفتی خدا هزار تومن پایش نکرده و از این جوراب های سه جفت هزار تومن می پوشد که مدام به آدم احساس جلفی و سبکی می دهند و هیچ جور وادارت نمی کند که آرام و سنگین راه بروی … …

او، هنوز … خداست!

آورده اند که شیخی در بیابانی شیطان را دید که باریتعالی را ستایش می کرد . شیخ متعجب از او پرسید : – ای ابلیس تو که سر از بندگی باریتعالی برداشته ای ، این ستایش دیگر چیست ؟ شیطان رو به آسمان کرد و گفت: – آری ، من دیگر بنده نیستم ، اما …

برای دو هزار و نهمین سال تولد کلمه ی خدا !

(صدای فریاد در بیابان پیچید که می گفت: « از گناهان خود توبه کنید. ملکوت خدا نزدیک است!». یحیی بود که فریاد می زد؛ یحیای تعمید دهنده. جامه ای از پشم شتر پوشیده و با کمربندی از چرم،‌ آن را به خود پیچیده بود. خوراکش چیزی نبود جز ملخ و شیره ی گیاهان صحرائی. چشمان …

زود باش، بجنب. یک کاری بکن.

و هیچ سالی تو همه ی این سالها نبوده است که همیشه دو جفت کفش داشته باشم که یک جفت شان؛ واکس خورده و تمیز باشد. که وقتی پایم می کنم؛ حس کنم باید قدم بزرگی بردارم وگرنه حق مطلب را درباره ی کفشِ به این قشنگی ادا نکرده ام. و هیچ پیراهنی نداشته ام …