شهیدانه

روح بزرگ رنج

یاد حرف امام موسی افتاد: “شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید،‌ خدا بزرگ‌ترین نعمت را در عالم به شما داده” خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگی‌اش برخورد کند! اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها، بزرگ‌ترین رنج‌ها را هم در …

تو نیستی! اما نبودنت که هست.

سن یک درخت برابرست با شماره ی لایه های متحدالمرکزی که در محیط تنه ی درخت نقش می بندد. هر سالی هم که بگذرد، یک لایه به لایه های سال شمار اضافه می شود. بیست سی سال که از عمر درختی بگذرد، دیگر لایه های سال شمار در محیط تنه ی درخت آنقدر توی هم …

افتتاح

دی روز وزیر آمده بود شهرمان. در راستای ِ دور ِ سوم ِ سفرهای ِ استانی ِ دولت ِ کریمه! و برای افتتاح. همه جا را برایش روبان کشی کرده بودند. حتی مزار شهداء را… لابد، دی شب بخش خبری بیست و یک سیما ، خبرش را خواند؛ افتتاح مزار شهدای خوی در استان آذربایجان …

تپشی در جان سنگ ها

وقتی در اضطراب و اضطرار، نیمه جان ِ به لب رسیده ام را انداختم روی سنگ سفیدی که سال هاست با گونه و لب و دست هایم آشناست، حس که نه! دیدم! دیدم که نبض ِ سنگ ِ در آغوشم به حرکت در آمده. انگار در سال گرد بیست و هفت سالگی سنگ سفید روی …

وقتی کودکی ام را گود برداری کردند!

سابق بر این همه ی ماشین آلات ساختمانی برایم بولدوزر بودند. یعنی اسم هر کدام را که می پرسیدی می گفتم بولدوزر! از کاربرد و کارائی شان هم چیزی حالی م نبود. کار این یکی دوماه ی اخیرم حداقل حسنی که داشت این بود که اسم اقسام و انواع ماشین آلات عمرانی را یادم داد …

جای گزین

در هیر و ویر بلای بیکاری و سراب داشتن شغل دولتی و کارمندی، هر کسی هر اداره ای و وزارتخانه ای هست و در آستانه ی افتخار(!!!) بازنشستگی، به هر حیلتی پسر و دخترش را می چپاند جای خودش. حتی تر اینکه، بعض وزاتخانه ها دستورالعمل و قانون این جور جای گزینی را هم دارند …

گلعذاری زگلستانِ تو

در آئینه خیره تر می شوم! به عشق تارهای حنائی رنگی که این روزها بیشتر شده اند تا من بیشتر، ماننده ی تو شوم. در برهوت نبودنت این ریشه های تازه رُسته ی حنائی رنگ در ریش ام، غنیمتی ست… این روزها، می فهمم اینکه می گویند: به ریش نیست و به ریشه است یعنی …

والشکر علی العافیه!

مادر پیر شهید وقتی که تنها شدیم، انگار که بخواهد سرِّ مگویش را باز کند نزدیکتر آمد و طوریکه بفهمم رازش چه قدر بزرگ است به چشم هایم خیره شد و گفت: سال شصت و دو، وقتی خبر پسرم را به م دادند دست راستم از کار افتاد. طوری که حتی نمی شد پسرش را …