به من بود به این زودیها راهم کج مکیشد سمتت. یعنی هزار و یک دلیل میآوردم که زیارتت توفیق میخواهد و مقدمه میخواهد و یکهوئی نمیشود و حتا شاید توقعم این بود که باید! دعوتم کنی و به خوابم بیائی و فیلان. تو اما شهیدی. شاهدی. دست در پردههای غیب داری و بلدی کِی و …
قد بلند و زیبا، با نگاهی گیرا و کلامی نافذ. آمده بود دلِ شیعه و سنی و مارونی و مسیحی را ببَرد و دلها را که ربود، به هم گرهشان بزند؛ امام موسای صدر. مسیح لبنان. پدر یتیمان جبل عامل. که چشمهای آبیِ خوشرنگ داشت و شبیه پیامبران قدم برمیداشت و برای مسلمانان مثالِ محمد …
گفت*؛ چند سالی بود که مشغول معنی و تفسیر آیهی (وَ سِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّهِ زُمَرا) بودم… فکر میکردم چرا خدا گفته مومنین را به بهشت میکشانند! و چرا باید مومنی را به بهشت کشانید و مگر نه اینکه مومن، خود مشتاق بهشت است؟! میگفت هر کتاب تفسیر و حدیثی که داشتم را …
در زندگی هر آدمی فصلها وقتی عوض شوند، رنگ تازه به روزهای آدم میآید و آدمی حس میکند، هزار سال نوری با دیروزش فاصله دارد. گاهی لذت شنیدن یک خبر شیرینیِ افتادنِ یک اتفاق خوشی بعد از فهمیدنِ واقعهای در حال تولد برابر است با همهی زندگی آدم. و دقیقا و به تحقیق؛ «همهی زندگیِ …
برای من قلم یعنی مرتضای مطهری. که کاغذ داشت در جیب قبایش و خودنویس. مردی که فکر میکرد و فکرهای بلندش به بندِ قلم درآمدند و در روزهای غربتِ اندیشهی ناب، ترجمهی عینیای شدند از فضلیتِ مداد علما بر دِماءِ شهدا. قلم برای من یعنی جلال. جلالِ آلِ احمد. که کاغذ کاهی داشت و مداد. …
کلاسمان در طبقهی اولِ یک ساختمانِ نما آجر بهمنیِ قدیمی بود تهِ کوچهی باقرخان. آن سالها مسجد خان را نو نکرده بودند و جلوی مدرسهمان، خرابههای مسجدی بود که میگفتند محل زندگی پیرمرد و پیرزنی است که بچههائی را که توی مدرسه شلوغ کنند و درس نخوانند را میفرستند پیششان که آن دو عجوز و …
قرار نبود آن روز روزه باشم. فکر نمیکردم افطار روزهی لیلهالرغائب را در مملکت غریب، بین یک فوج آدمِ هزار پشت غریبه، دستم را بگیری و ببری پیش غیر هموطنی که فکرش را هم نمیکردم رزقِ افطار مرا آنجا کنار گذاشته باشی. بین یک فوج آدمِ هزار پشت غریبه. بین شلوغیِ بازار شب جمعه. بین …
شاعر بیخود گفته که “خوشتر آن باشد که سرِّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران…” شاعر که خبر نداشته بعد از چند شب و روز بیخوابی وقتی وقت محصول میشود و وقتش میشود که اسم روی حاصل کار بگذاری و هی دست دست کنی که صاحبِ کار بیاید و شاید کارت به چشمش بیاید و …
سی و سه سال گذشت. از سکونت دائمیات در بهشتی که در آن تا ابد خوش میگذرد بهت. و من این را میدانم! و من حساب هر چیزی را که نداشته باشم، حساب روزهای بیهم بودنمان را خوب یاد میماند. حسابِ آن بهارِ که با تو آمد و بی تو رفت و تا ابد حسرت …
کارها دست خداست. و دلها. و انقلابی که در تحویل و تحول نیتها بوجود میآید. و ثمرهی تلاشها… . “ما همه موریم و سلیمان توئی… .”
