من یکی از آن هزار هزار نفری هستم که روزهای سخت جنگ تحمیلی اول را زیستهاند. صدای آژیر قرمز را جیغ کشیدهاند و پناه بردهاند به پناهگاههایی که شهرداری در اینجا و آنجای شهرها ساخته بود برای روز مبادای بمبباران. صدای وحشتناک شیرجه طیاره جنگی روی شهر و خاموشیهای مکرر و ممتد که حین حمله …
اگر تقدیر این بود که برندگان میادین جنگ، صاحبان اسلحههای بیشتر و قویتر باشند، لابد اشقیای تاریخ از قابیل بگیر تا نمرود و فرعون و جالوت پیروزان بیرقیب معرکهها بودند و حتما در این چند هزار سال که از عمر بشر و نبرد حق و باطل میگذرد، با ظهور گردنکلفتانی مثل آنها که شمردم، حق …
یکی دو هفته پیش، فکر میکنم قبل از عید قربان، با حامد که حالا شده «حاج حامد» و جزء حاجیهای امسال است حرف میزدم. میگفت دنبال آن است که ساعت پرواز برگشت به تهرانش را که اعلام کردند، بلیط بگیرد و لدیالورود، از فرودگاه امام صاف برود نجف زیارت امیر علیهالسلام و سیدالشهدا و جَلدی …
جمعه را سالهای سال است که در تقویم ایرانیها تعطیل کردهاند. یعنی روز تفریح و تمدد اعصاب و استراحت ایرانیها جمعه است. جمعهی ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ اما یک تفاوت ماهوی با جمعههای قبل و بعدش داشت. آن، اولین جمعهی بعد از شروع جنگ تحمیلی اسرائیل بود و لابد با حساب و کتاب عبرانی، که ایران …
اشتباه کردند. روز تشییع سیدحسن در ورزشگاه کمیل شمعون بیروت، وقتی دسته اول جنگندههای عبری آمدند ترس بکارند و عربده بکشند بالای سر تابوت سید، ته دلم این بود که حالاست دور بزنند و برگردند و ورزشگاه و مردم و دو تابوت روی دست مردم را به آتش بکشند. همین را به بغل دستیم گفتم. …
شیپور جنگ نواخته شده و یاد چریک قدیمی انقلاب، چمران به خیر که میگفت «وقتی شپیور جنگ نواخته میشود، شناختن مرد از نامرد آسان میشود! پس ای شیپورچی بنواز…» وقتی بناست دوباره با تست گرم، میزان شرف و مردانگی ملتی سنجیده شود، وقتی جنگی ناخواسته آغاز میشود، وقتی معرکه نبرد حق و باطل دوباره برپاست، …
ایرانِ ما بزرگ و عزیز و تاریخی است ایرانیها هم؛ بزرگ و عزیز و ریشهدار و یکپارچهاند و بلدند در عین تنوع و اختلاف، سرِ حادثهها یک روح شوند در جانهای هم. آن سان که سروده؛ «متحد جانهای شیران خداست» ایرانیها امروز در جغرافیای تاریخی و تمدنیشان در ایرانیترین حالی که تا حال داشتند یک …
نانها را بقچهپیچ چیدند توی صندوق عقب شورلت کاهوئی رنگ عباس، پسرخالهی علی. دو سه بسته هم که توی صندوق عقب جا نشدند را گذاشتند روی صندلی جلو. حسین را گرفت بغل و پَرِ چادر به دندان با ساکش نشست صندلی عقب که بروند دزفول. مادرشوهرش عادت داشت هربار هرکسی به جبهه میرفت، خمیر بگیرد …
داشتند زندگیشان را میکردند. تازه دیو بیرون رفته بود و فرشته تازه درآمده بود. همه چیز داشت میرفت به سمتی که دنیا روی خوشش را نشانِ مردمِ شهر بدهد که ناگاه دیو پلیدِ هفت سرِ دیگری از زمین و دریا و هوا، جفت پا پرید وسط زندگیشان… . جوانهای شهر و قبلتر از اینها، پدرهاشان، …
از تلفنخانه مخابرات نزدیک چهارراه مارالان، یکی دو ساعت بعد از افطار، شبی حوالی آبان و آذر ۱۳۸۰ بود که اولین بار با او تماس گرفتم. آن سالها نه موبایل مثل الان فراوان و در دسترس بود و نه حتی خطوط ثابت تلفن را در هر خانهای میشد یافت. ولو اینکه خانهاش خانهی دانشجوئی باشد …
