دست‌رنج

زحمتِ سه چهار ساله وقتی به بار می‌نشیند و خسته‌گی را از تنت به در می‌کند که؛ که زیر ظل گرمای ظهرِ تهران، طرف را نیم ساعت سرپا نگه داری که بروی و برگردی و برگشتنی از بالای پل عابر ببینی که حاصلِ کارِ این چند سالت را گرفته در دست و در عمقِ بحرش …

پس و پیش

در فقره‌ی بازدید از روی‌داد فرهنگی نمایش‌گاهِ بین‌المللی کتابِ تهران و حواشیِ آن می‌فرمود: “مفتخرم که؛ هیچ سالی نبوده که حقیر مِن‌قبل حضور حضرت “ره‌بر” از نمایش‌گاه بازدید کنم. و این یعنی این‌که “من” جا پای جای ره‌بر گذاشته و می‌گذارم! و گامی جلوتر از قدم ایشان برنمی‌دارم!!!”

مخاطبِ خاص دارد!

حقش نبود روز عیدی، وسط این‌همه دل‌خوشی، بعدِ این‌همه مدت نبودن و نخواندن و ندیدن، یک‌هو سر و کله‌ات پیدا شود و آبِ پاکی را بریزی روی دستی که هنوز توی پوست گردوست… دلش را ندارم باور کنم، آن کسی که درخشان می‌خوانی‌اش، وجود داشته باشد. به من باشد، همه‌ی عالم را قلع و قمع …

ناگه‌آن پرده برانداخته‌ای، یعنی چه؟!

سهمِ ما از قدر تو محبتی‌ست که از مژه‌هامان می‌تراود وقتی نام تو بیاید. ما را کجا به حریمِ سترِ عفافِ ملکوت راه هست؟ ما کجا راز از سرِّ مستور هستی گشودن دانیم؟ ما کِی به درک لِیله‌ی قدر تو و قدر گران‌سنگ تو دست توانیم برد؟ هم‌این که با آن‌همه جلال و جبروت – …

جائی دورتر… شاید وقتی دیگر.

“می‌دانم که آن‌روزها، اغلب با دوست‌هایش جیم می‌شد و به خواهرهای کوچک‌ترش رشوه می‌داد تا تکالیفش را انجام بدهند. مادر آن‌روزها چیز زیادی از سرنوشتش نمی‌دانست، شاید اگر می‌دانست، بیش‌تر فرار می‌کرد؛ به جائی دورتر از موزه…” – – – – سودای مادرم. ساندرا سینروس. کتابِ داستانِ همشهری. شماره‌ی آذر۹۱

انا اعطیناک الکوثر

گروهِ ده بیست نفره‌ی خانم‌های جوان، با حرکتی منظم بین زنجیره‌ی انسانیِ مردانشان که حائل حلقه‌شان بودند و در هیئتی یک‌شکل، با حجابِ کاملِ لبنانی که آرام و هم‌صدا با دست‌هائی به حالت قنوت، در سعیِ بینِ صفا و مروه دعای فرج را زمزمه می‌کردند، ابهتی به مسعی داده بودند که نگو. لهجه‌ی شیرینِ لبنانی …

و العاقبه للمتّقین

نشستن بر سفره‌‌ى رنگین متاع دنیا، از بزرگترین آفتها است. آلوده شدن به صله و احسانِ صاحبان زر و زور و نمک‌‌گیر شدن در برابر طاغوت‌هاى شهوت و قدرت، خطرناک‌‌ترین عامل جدائى از مردم و از دست دادن اعتماد و صمیمیت آنها است. منیّت و قدرت‌‌طلبى که سست‌‌عنصران را به گرایش به سوى قطب‌هاى قدرت …

ربطِ فنِّ نوشتن با قهوه‌ی فوری

“از صبحانه خوشم نمی‌آید اما باید تمامش کنم تا به قهوه برسم… زیر کتری را برای قهوه روشن کرده‌ام. قهوه‌ی فوری است. قهوه‌ی فوری می‌خورم چون برایم مهم نیست که چه مزه‌ای می‌دهد، تنها چیزی که می‌خواهم تکانه‌اش است و نمی‌خواهم منتظر دم کشیدن و چکه کردنش بمانم. قهوه‌ی با دستگاه نمی‌خواهم چون شاید خراب …