دیر و دور

پیرمردِ کهنه کارِ موی سپید کرده در سیاهه‌ی سیاست، با شکم برآمده و نفسی که در نمی‌آمد، خودش را انداخت روی صندلی و چشم دوخت به وجنات منی که روزگاری شاگرد شاگردان او هم نبودم! آمده بود به گله از دیوارِ کاه‌گِلیِ نیم بندِ خانه‌ی مخروبه‌ای در مجاورت منزلش که مجمع اراذل شده و مأمن …

من بر دلم از دوست غباری دارم…

رد عمیق نگاهت خنده‌های دل‌فریبت حرکت ملایم انگشت‌هائی که کشیده و صاف و ظریف بودند آن تلخ گفتنت آن غمزه‌ی اَبروان و آن دل‌بری از شب‌روانِ مست و آن روی ماه مثال آن قدم‌های محکم که با تو برداشتم آن راه‌های صعب و سخت که تو هموارشان کردی آن طریقت رندی و بدمستی که تو …

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

گفت: تقوائی که دنبالش له‌له می‌زنید فقط در فقرات ندبه و نافله و سُبّوحٌ قُدّوس و صدقه و جمعه و جماعت نیست. هم‌این که بتوانید و آبرو نبرید از کسی که حرمت نمی‌داند و حریم نمی‌شناسد، شعبه‌ای از شاه‌رگ تقواست و خدای صاحب کرم، بلد است چه سان خیری که در دجله انداخته‌اید را در …

این؛ حالِ منِ بی‌توست!

تن درختان تناور که لُخت شود زیبائی پائیز هم رخت می‌بندد و می‌رود و شهر دو دستی تقدیم دِی می‌شود که دیجور است و سخت و سوزناک. پائیز به خزانش زیباست و زمستان به پوشیه‌ی سپیدِ مخملین روی شاخه‌ها… اما کو تا دانه‌های برف فرو برسند و کو تا چادر برفی، روی شهر را سفید …

ناگهان پرده برانداخته‌ای… یعنی چه؟

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟ مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟ زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟ شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟ نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه؟ سخنت …

تنها صداست که می‌ماند…

پیرمرد نصف شب‌ها به خواب عمیق و بعد خُرخُرهای ممتدی که از لحظه‌ی به خواب رفتنش شروع می‌شد، ناخودآگاه شروع به قرائت حمد و سوره می‌کرد و این هر شب اتفاق می‌افتاد و من مانده بودم در حیرت از صافی دلش که هر شب خواب نماز می‌بیند و وسط خواب و خُرخُر، حمد می‌خواند و …

به ذره گر نظر ز لطف کند…

می‌دانم مردی که می‌آید با سپاهی از شهیدان خواهد آمد می‌دانم که می‌آید به طلب خون به انتقام به اجرای عدل به اجرای حدود اما کاش برای آمدنش در روز آمدنش روی ذره‌ها هم حساب کند. روی کم‌ترین‌ها. روی ناچیزها. سپاه علی که فقط اشتر و عمار و کمیل و میثم نبود. بود؟

برای شونزدهِ آذر

یاد روزهائی که غم نان و غصه‌ی نام و دغدغه‌ی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانی‌ترین شکل ممکن بود و می‌خواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم! روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی …

رفاقت‌های مجازی

تجربه‌ی شش هفت سال نوشتن در صفحات نت و چرخیدن در فضاهای اجتماعی دنیای مجازی، به من آموخته که باید هوای دوستان نادیده‌ای که روزگاری مشترک خوراک نوشته‌های هم در وبلاگ و سایت و شبکه‌های تو در توی اجتماعی بوده‌اید و رفاقت‌تان را خطوط اتصال نامرئی اینترنت شکل داده را داشت و نگذاشت رشته‌ی این …