آرزو دارم بیائی

آرزو دارم بیایی مژده‌ی سبز بهارم ای تمام آرزویم ای همه دار و ندارم ‘ آرزو دارم بیایی در دل تاریک غم‌ها ای جمالت روشنای خلوت شب‌های تارم ‘ بی‌تو ای آرام جانم، پرپرِ دست خزانم بی‌تو کو درمان دردم، بی‌تو کو صبر و قرارم ‘ مانده‌ام در حسرت و غم زانتظار دیر پایت آرزو …

سبدش کو؟

یکی از عوام‌الناسِ کم سواد که بعد از نیم روز انتظار در صفِ توزیعِ سبدِ کالا موفق به دریافت اقلامِ سبد شده بود، با شعفی آمیخته به تردید از بغل دستی‌اش پرسید: روغن و برنج و مرغ و پنیرش را قدرتی خدا به هر زور و ضربی که بود گرفتیم. ولی فکر کنم، سبدش را …

نگار من

شهیدی که خلوت گزید و تماشا رسید، شهیدی که از یگانِ رزمی‌اش در هوا نیروزِ ارتش مرخصی گرفت تا بیاید قاطیِ بسیجی‌های گمنام اعزام شود و در همان اعزام و در کربلای پنج، کربلائی شد؛ باید هم عکسِ مجلسیِ درست و حسابی نداشته باشد برای حجله‌ی بالای سرش. باید هم آرشیو پر و پیمانِ لشکر …

تحقیر یا تدبیر؛ مسأله این است!

از عمق تدبیر دولتِ اعتدال‌گرای یازدهم – شهره به تدبیر و امید – هم‌این بس که با ورود موج جدیدی از سرما به اقصی نقاط کشور، به تدبیری مثال زدنی، توانست ملت را در صف‌های طولانیِ متراکمِ توزیعِ سبد کالا، خبردار و در سرمای استخوان‌سوز بهمن از صبح تا شب سر پا ایستاند تا که …

اخلاص

(بدان ای طالب راه حق!) اخلاص در طاعت ترک ریا و انجام عمل است برای خدا. حذیفه یمان گفت: از رسول خدا(ص) پرسیدم که اخلاص چیست؟ رسول خدا(ص) فرمود: من از جبرئیل پرسیدم. گفت: من از خدا پرسیدم. مرا گفت: «اخلاص سری از اسرار من است. آن را در دل بنده‌ای می‌گذارم که او را …

لاف گزاف

شنیده بود اجر شهیدی که مقتلش آب باشد دو برابر است و شوق داشت اگر بناست شهید شود، شهادتش در آب باشد و با اجر دو چندان… تا این‌که یک شب خواب دید که سرباز خبیث عراقی، با خنجری در دست درست ایستاده بالای سرش در هور و دارد دشنه را در پهلوی زخمی‌اش فرو …

شوق؛ روایتی دیگر از آدم‌های خوبِ شهر

همه‌ی سهم پیرزن و پاهای از توان افتاده‌اش از راه رفتن، خلاصه شده در شوقی دائمی برای سپری شدن روزهای سرد و یخ زده و آب شدن برف‌ها تا که شبِ جمعه‌ای برسد و او توانِ از خانه بیرون آمدنش باشد و به هزار جان کندن خود را به ایستگاه اتوبوس برساند و برسد سر …

تلاقی

از پسری که سال به سال یاد پدرِ شهیدش نمی‌افتد و راهش سمتِ مزار و سر قبر پدر کج نمی‌شود، پسری زاده شده که از بینِ همه‌ی اشیای قدیمی و دست نخورده‌ و آفتا و مه‌تاب ندیده‌ی پدر که سالی به دوازده ماه در گوشه‌ی گنجه‌ خاک می‌خورد، فقط متوجه و علاقمند قابِ عکسِ رنگ …

دست از طلب ندارم

و در جوابِ نگاهِ متعجبِ پر از سؤال که می‌پرسید: “زیر این بارانِ تند و در این سرمای هوا، یک لا پیراهن قدم می‌زنی که چه؟!” جوابی نداشت. فقط یادش افتاد جائی خوانده که رسول خدا – که درود خدا بر او و عترتش باد – دوست داشته، وقتِ نزول باران، بی عمامه و دستار …