شفق؛ سرودی برای سرو تا همیشه ایستاده، هنرمند شهید، مهندس محمد فتحعلیزاده

متولد خوی؛ بیست و پنج روز گذشته از خرداد سال سی و دو. بچه‌ی محله‌ی “خیابان تبریز”، کوچه‌ی صابون‌چیلار؛ محمد فتح‌علی‌زاده‌ی قره‌شعبان. کسی که از کودکی محبت اهل بیت پیامبر با شیر مادر در جانش نشست و از وقتی قرآن خواندن آموخت، آیات جهاد و شهادت برایش دل‌نشین‌تر می‌نمود. هنر، بذری بود نوپا که قدم …

گربه

از جالبی روزگار هم‌این بس که آن دوست گرامی ما در غم نبودن گربه‌ای که به آن انس گرفته، بنشیند و یک نصف روزِ تمام اشک بریزد و بریزد و بریزد و نذر و نیاز کند به برگشتن حضرت پیشی و دست به دامن هرکه که عقلش می‌رسد بشود برای اطلاع از سرنوشت جناب گربه …

خیانت

خیانت را نه بچه‌های جنگ، که آن‌ها کردند که معتقد بودند با نیروی ایمان در برابر دشمنِ مسلحِ تا بنِ دندان نمی‌توان ایستاد. هم‌آن‌ها که شورا کردند که امام بگویند جنگ طولانی شده و مردم خسته‌اند و شما بزرگواری بفرما و جام زهر را بخور. هم‌آن‌ها که جام زهر را با محاسبات دنیائی و غیرایمانی‌شان …

مینیاتور

راه‌پیمائیِ دی‌روز، نسخه‌ی کوچک و شبیهی بود به جمعِ میلیونی پیاده‌گانِ زائرِ اربعینِ سیدالشهدا و دی‌روز بعد یکی دو ماه، خاطره‌ی خوب صدای قدم‌های محکم و متراکم برایم زنده شد و برای همراهانی که راه‌پیمائی اربعین را نبودند توانستم شرح کوچکی از شوری که بود را تصویر کنم… .

کــــــــــــوچ

مرگ، ناگهانی‌ترین اتفاق عالم است و خبرش ناگهانی‌تر و حیرت‌بارتر. این‌که اول صبح، آفتاب نزده، بشنوی کسی که هم‌این دی‌روز داشت راست راست جلوی چشمت رژه می‌رفت، افتاده و مُرده و حالا نعشش زیر دستِ مرده شور دارد تغسیل و تکفین می‌شود، کمِ کمش ممکن‌ترین اتفاق زندگیت را در نظرت مجسم می‌کند و می‌فهماندت که …

پاسدار

با لباس یک‌دست سبز، و آرم زیبائی که در سینه‌ی چپ روی قلبش دوخته شده بود، جلویم ایستاد. طول کشید تا چشمم بر تشعشع ساقه‌های نورانی آفتاب سحرگاهی غلبه کند و چشم‌هایش را ببینم و بفهمم که این جوان رعنای تازه پاسدار شده، مصطفاست. خاک باران خورده‌ی مزار شهداء، در صبحی دل‌انگیز، شاید هم‌این یک …