بعد آن طوفانی که مبشّر رحمت بود و آمده بود که بساط همهی کیسهدوزان و اهل تزویر و ریا را از دور ِ دایرهی قبور شهداء بزداید، در هیر و ویر رتق و فتق مجدد امور و ساماندهی حال و قال، همه را جمع کرد توی اتاقک نگهبانی تا برای مراسم فردا توجیهشان کند. آفتابسوخته، …
از همان سالهای کودکی که وقت صلاه ظهر و با ذوق تمام از حوض نقلی مسجد وضو میگرفتم و آببازی و مسلمانیم قاطی هم بود و بیشتر از وضو گرفتن، خوش داشتم که با هر مشتی که داخل آب میکنم برای شستن صورت و دست راست و چپ، خلوت ماهیقرمزهای ته حوض پریشان شود و …
همهی مردها آمدند در باران با نان یابینان و بیباران اما سالهاست کلون خانهی ما مشتاق دست پدارنهایست که بکوبدش و من با شوق ِ تلانبار شدهی سالها نبودنت، با مهری که هیچکس نمیداند اندازهاش را در را و قبلتر از آن دلم را برایت باز کنم که داخلش شوی… همهی این سالها دلم به …
این سالها که اماممان رفته است و علم بر دوش ِ پیر ِ جواندل ِ دیگریست، اینهمه از امام گفتهایم و شنیدهایم و کم گفتهایم از ساکنِ سادهزیست حسینه ی محقر و ساده ی خیابان “فلسطین جنوبیِ” تهران که بعد امام نگذاشت سرگردان بمانیم و یکتنه ایستاد و نگذاشت امانت ِ امام به دست نااهلان …
امامخمینی پیامبر تازه ای نبود، اما او از یادآوران بود. از مخاطبان (انت مُذَکّر) که عهد فطری مردمان با خداوند را به آنان یاد آوری کرد، و پس چند قرن که از هبوط بشر در مصداق جمع کلی میگذشت، چون اسلاف خویش؛ ابراهیم و اسماعیل و محمد (صلیاللهعلیهم) عصر دیگری از دینداری را آغاز کرد. …
نیم قرن قبل وقتی خواستی بهپا خیزی و سربازی کنارت نبود گفتی: “سربازانت در گهواره اند!” وعدهی تو راست بود! سربازان گهواره نشینات وقتیکه آمدی شده بودند شاخ شمشاد و رشید و پا در رکاب و جان به قربانت کردند و در راهت و برای اعتلای کلمهات که کلمهی توحید بود و قسط و عدل، …
هیچ پیامبری برای تعلیم شمشیر نیامد؛ پیامبران آمدند تا ذائقهی بشر را با یاس آشنا کنند. پیامبران برای تکثیر تبسم و تداوم نسترن آمدند. پیامبران آمدند تا ما آبیاری اشراق را بیاموزیم و آبش آفتاب را یاد بگیریم. ذوالفقار، پاسبان حرمت گلها و خونهاست. ذوالفقار، شمشیر نیست، آیینه است. ذوالفقار اشکی است که الماسهای جهان …
هر از گاهی که روغن در روغندان چراغ گردسوز بالای طاقچهی اینجائی که ما هر شب میآئیم و فتیلهاش را آتش میزنیم و به روشنیاش چیزکی سرهم میکنیم و مینویسم و میرویم، ته میکشد و کمسو میشود و بقولی نوشتنمان نمیآید، کسی یا کسانی از گوشهای که هیچ رقم فکرش را نمیکردی، پیدایشان میشود و …
بسکه تو دور بودهای نبودنت شده عقده شده حاجت شده خواهش… دعا و توبه و خواهش بر لبمان خشک شد بسکه آیهی “فاستجبنا له و فکشفنا ما به من ضُرّ…” نازلمان نکردی و نبودنت اینهمه سال، آنسان بیصبرمان بهبارمان آورد که دیگر طاقتی برای نمی دانم چند روز و ماه و سال که تا آمدنت …
نمیدانم چرا همه راه به تو دارند الا منی که نزدیکترین کس به تو ام. نزدیکترین به عیار آدم های اینجا و نه حتما به عیاری که دست شماست. که اگر بود روزگار من و کار نیمه تمامی که سالهاست منتظر یک گوشهی چشم و اذن شماست تا یومنا هذا لنگ نبود… حالا اینها را …