وادی طف حریم سرگشته گی است… وادی نفی نظم ِ نوین و اراده ی مقهور عالم ماده و وای از آن اراده که میان تو حسین – علیه السلام – تا امروز! فاصله انداخته… و سفر بدان جا نه رفتن که بازگشتن است… به سرچشمه بدان جا که حسین ِ سقای انسانیت آدم، منتظر توست …
هنوز بعد این همه سال ته مانده ی خواستنی آن زهر ِ چون عسل در جانم مانده. سخت است پاک کردن یاد ِ بادی که وزید و بوی تو را منتشر کرد. سخت است از یاد بردن قدم هائی که با تو برداشتم… سخت است فراموش کردن نمازی که در محرابش طاق ابروی تو بود… …
سال ۱۹۴۴، پدر بزرگ در میانه ی دهه ی سوم زندگی اش بود. صورت زمخت ولی خوش قیافه داشت؛ دماغ نوک تیز و چشم های مشکی که از شوق چیزی تازه و بزرگ که می توانست جهان را عمیقا زیر و رو کند، برق می زد. پدر بزرگ فقیر بود. بارها به من گفته بود: …
می گویند: نُه ِ دی و من ناخودآگاه یاد چشمان اشک بار مادر پیری می افتم که دستان لرزانش در دست پسرش بود و صدایش می لرزید و فریاد می زد: یا حسین! پسرم، تنها پسرم، فدای علمت! فدای علی اکبرت! من زنده باشم و علم تو را بسوزانند؟
تنها چیزی که زمستان سرد و بی آفتاب و بی روح را کمی! معتدل و قابل تحمل می کند، لذت خزیدن کنار بخاری و بو کشیدن کاغذ کتاب نوئی است که پست ماه به ماه و هفته به هفته برایت بیاورد و سرت را گرم خواندنش بکند… آن سان که نفهمی کی و چه طور …
از مکاید شیطان، این است که انسان را هی توجه می دهد به این که خوب، حالا که تو جوان هستی، حالا که تو وقت نشاطت است، خوب إن شاالله وقتی پیر شدی، آن وقت جبران می کنی کارها را؛ و این یک امری است که نخواهد شد. انسان اگر در جوانی تهذیب کرد خودش …
سخت است ببینی فلان مرد ِ ساده ی حاشیه ی شهر نشین، که کوچه شان و همه ی کوچه های دور و بر خانه شان خاکی است و حالا که برف و باران آمده، سر سیاه زمستونی تا فیها خالدون او و همه ی همسایه هاش در گِل و لای است، آمده به تظلم و …
قبل تر رای ام را در فقره ی نفس انتخابات و انتخاب کردن و به انتخابات گذاشته شدن به عرض رسانیده ام. بماند که بعض دوستان که عمق دیدشان منتهی می شود به نوک دماغ مبارک، متعاقب آن اجتهاد فرمودند که مشرب فکری این کمترین با تفکر آسمانی امام تعارض دارد و بگذریم که حال …
خواب عجیبی دیده بود. آن قدر که دست به دامن واسطه ای شد تا معبّر معتبری در قم رویایش را تعبیر کند و حال پریشانش آرام شود. عهد در تلاطم اثر خواب عجیبش زد و کفش هایش را دزد برد و مجبور شد برود کفش نو بخرد. کفش هائی سبک و نرم که احساس پرواز …
دی شب وقت پخش تکه ی هفدهم داستان شوق پرواز عباس بابائی، وقتی عباس، خجسته فر را بعد از اولین پرواز جنگی اش در آغوش کشید، کسی که بغل دستم نشسته بود و تا دلت بخواهد خیال پرداز است و ذهن قصه سازی دارد گفت: انگار او توئی و خجسته فر فلان دوستت! که هرجا …