از هفت روز هفته فقط یک روزش مال خودت است. روز خودت. جمعه ای که سرت خلوت تر است و کسری خواب شنبه تا پنج شنبه ات را جبران کرده ای و دست آخر، یک بعد از ظهر پائیزی با چای آبلیموئیِ لیوانی، چاشنی روز تعطیلت می شود. تا وقتی بین کتاب ها و انبوه …
فصل نو شده است. فصلِ نو، رنگ به رخسار زمین و زمان می پاشد. اسمش رویش است: فصل هزار رنگ. پائیز! با آنهمه رنگ و برگ های خزان شده. با سوزی مطبوع و خواستنی. با بعد از ظهرهای ولرم و کوتاه که جان می دهند برای چرت بعد از نهار. با بازار قدیمی شهر و …
دانه ی خوب را انبار می منی که چه؟ کهنه می شود، می پوسد، از دستت می رود. بپاش. بپاش بگذار سبز شود. یکیش بشود هفتاد تا.* *.باران خلاف نیست.کوروش علیانی – حکایت مجالس مرحوم دولابی علیه الرحمه
دلم برایت تنگ می شود. تا یک سال که نه. تا سیصد و بیست و پنج روز دیگر که دو باره شعبان برود و ماه تو دیگر باره طلوع کند. دلم برایت تنگ می شود. برای عطر نعنا داغ روی کاسه آش افطار و بوی نان داغِ تنگ چای شیرین و صدای ربنای شجریان از …
در باب یک تفاوت/ رضا امیرخانی ادبیات جنگ؟ ادبیات دفاعِ مقدس؟ ادبیات پایداری؟ به گمانِ من هیچ کدام این سه عبارت، تفاوتِ جدی با یکدیگر ندارند و موضوع متفاوتی را تحدید نمیکنند. هر کدام بازهای زمانی را نمایان میکنند. اولی مربوط است به سالهای پایانی جنگ؛ هشت سالِ اول، دومی هشت سالِ دوم، و سومی …
پیش از ورود به اورشلیم گمان نمی کردم که چیزی از آن در دست یهود باشد. اما اینطور نبود. هسته ی اصلی شهر البته در دست اردنی هاست.در درون حصار بلند کهنه اش و با «دیوار ندبه» و مسجد الاقصی. وقسمت شرقی آن، «تپه ی زیتون» که مهبط چه بسا وحی ها بود بر حضرت …
هر شب میان مقبره ها راه می روم شاید هوای زیستنم را عوض کنم! از همه ی پیمانه ی «قـــدر»، فقط یک جرعه باقی است! رحمی کن بیا …
امشب، چقدر حور و مَلَک روانه ی اینجا کرده ای! می دانم! امشب مرا و همه را غرق در دریای ژرف و شگرف رحمت بی واسعه ات خواهی کرد. امشب، مرا و همه را از چشمه ی آب حیات همیشه جوشان جوشن کبیر، خواهی نوشاند … امشب، تقدیر مولایم را الی احسن الحال بنویس. بنویس …
دلم، برای لرز شانه هایم تنگ شده است. برای دستهایم که تا دامانت بالا می آیند. برای تو! برای طعم شیرین سحری های بعد از احیاء. برای چرت بعد از طلوع فجر … برای خیال خوب اجابت و وصل!
مدام حس می کنم که زلزله ای قرارست بیاید. رعد و برق خشک و خالی هم که بشود من فکر می کنم الان است که دنیا روی سرم خراب بشود! آرام، از خوابهای بی قرارانه ام رفته است. دلم آشوب است. می دانم که قَدَر تو را گزیر و گریزی نیست! … آقای آهوهای پریشان! …