سه ماه است از جائی به جائی شدهام که مجال از خیلی کارهای ریز و درشتم گرفته شده و دست و دلم از نوشتن دور شده و بین من و کلمه فاصلهای افتاده که در بیست سالِ سابق بیسابقه است. اگر امروز بیست و دوی بهار نبود و روز به سالگرد شهادتت نمیرسید، دور و …
مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شهید شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکیشان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آنروز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائیمان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. یا که جنگ مجال …
آن سالی که با دکتر مشکینیمان تازه قوم و خویش شده بودیم، هر از گاهی تنگ غروب سر و کله حاج اصغر پیدا میشد و میآمد دم مغازهی آغام خدابیامرز و ساعتی مینشست و میرفت. با آن عینک دودی و کت و شلوار همیشه اتوکشیدهی مشکی و پیراهن آبی و عطر tea rose که بلااستثناء …
اصلش این است که تا محک تجربه به میان نیامده باشد، عیار آدمها و جریانها و دستهها معلوم نمیشود. خاصه برای مردمی مثل ما که معمولا دچار پیشداوری و زدن همه با یک چوب و تعمیم دادنها و از جزء به کل رسیدنها هستیم بیآنکه علمِ نتیجه گرفتن و تعمیم دادن را بلد باشیم… . …
با خانهتکانی عیدِ هر سالش که از یکی دو ماه مانده به بهار شروع و در آخر زمستان تمام میشد، فرش و دیوار و مبل و منزلِ همیشه تمیزش را از نو گرد میگرفت، تا مهمانها وقتی برای عیددیدنی آمدند دیدنش، فرش و دیوار و مبل و منزلش برق بزنند مثل همیشه. هر سال تهِ …
انتخابات دور دهم مجلس شورای اسلامی در حالی قرار بود در ۷ اسفند ۹۴ برگزار شود که همزمان دو نفر از دوستانم داوطلب نمایندگی بودند. که یکیشان سابقهی داوطلبی در دورههای قبلی را داشت و یادم هست، یکسال مانده به انتخابات در خلال حرفهای خودمانیای که بینمان بود و هنوز هم هست، بهش گفتم که …
برای از حاج قاسم نوشتن کلمه کم است. که او کلمه نبود. رود بود. روان بود. راه بلد و راه بر و راه نما بود؛ چراغ بود! کسی که تا مرز شهادت رفت و ایستاد پشت دروازهی وصال و داخل بهشتِ شهادت نشد تا ماندگان به گَردِ راهی که رفته بود برسند. و ببینند شوق …
رسم است شب یلدا را کنار شبچره خوردن و لمباندن حلوا و پشمک و هندوانه، به نقل قصه و خواندن حافظ بگذرانند و اگر ذوقی بود و حالی، خوش بُود گر محک تاپماچا (چیستان) آید به میان و قدیمتر در آذربایجان ما رسم بود دیوان “فضولی” شاعرِ غزلسرا هم میآمد به میان و مردم آن …
روزهای آخرِ قبلِ رفتن است و هی از زمین و آسمان کارِ نیمه تمام میبارد روی سرت و هی باید تمرکز کنی و هی اضطراب میآید روی اضطراب و هی سیاههی کارهای نکردهی قبل سفر پُر تر میشوند و هی داری دست و پا میزنی بین کارها و قرارها و هماهنگیهای لازمِ قبلِ سفری اقلا …
روی سنگ مزارت نوشته متولد هجدهم خرداد سال سی و هشتی. یعنی امروز سالگرد تولدت است. مادرت میگوید شبی که دنیا آمدی، صبحش عید قربان بود و برای تبرک ماه قربانی و حج، جلوی اسمت یک قربان گذاشتند و روی سجلیای که برایت گرفتند نوشته شد؛ قربانعلی. زدم روی یکی از این سایتهائی که تقویم …