مصاحبه

مثل خیلی وقت‌های دیگر حق با مَهدی بود. تو بی‌آنکه دنبال علت باشی، پیِ معاشرتی. آن‌هم بی‌دلیل و بی‌مقدمه. به هر ضرب و زور و به هر بهانه. بی‌آنکه وقت مصاحبت حرفی برای گفتن داشته باشی و بتوانی اوقات هم صحبتی را پر کنی و یا در جواب کلام، کلامی برای گفتن داشته باشی. هر …

دل برد و نهان شد!

با حیائی که معلوم بود از ذاتش برآمده و با خجالتی که از سر و رویش می‌بارید، خم شد طرف من که زمزمه‌ام را به‌تر بشنود. ورقه‌ای که زیر دستش بود و تند و تند داشت سیاه‌ترش می‌کرد، حاوی مطالبی بود که بیش‌تر از خودش به درد من می‌خورد و می‌دانست سطری از آن‌ها را …

یاد

صبح بود که رسیدیم. آفتاب تازه داشت جان می‌گرفت و رد اشعه‌های طلائی رنگش از شرق روی گنبد سبز پاشیده بود. کل‌هم اجمعین ملت، خمار خواب و خسته از بی‌خوابی دی‌شب و پرواز شبانه، غرق چرت سحرگاهی بودند و بیش‌ترشان صدای سلامی که رسول به وقت ورود به شهر نثارشان می‌کرد را نشنیدند. سهم سحر …

طواف

رفتار کعبه‌های روان بر شانه‌های صبر تماشایی است بر شانه‌های ای کاش بر شانه‌های اشک بر شانه‌های هم‌همه و فریاد آه ای کجاوه‌های معلق در باد! ای کعبه‌های کوچک چوبی ما زائر صریح شما هستیم اما شما این گونه در طواف که هستید؟ – – – قیصرِ امین‌پور. رضوان‌الله‌علیه +

و قال الانسانُ ما لَها؟

نمی‌دانم با این‌همه زلزله‌ی ریز و درشتی که امسال دور و اطراف ما را لرزانده و می‌لرزاند، چرا تکان نمی‌خورد و ترک برنمی‌دارد و نمی‌شکند این بتِ بزرگِ حائلی که میان ما و خورشید حائل شده و این بنای عظیمِ حجاب پس نمی‌رود… این همه زلزله، آن هم در یک سال با این‌همه تکانه و …

کشکول

حیف این شعارهای خوب و شعرهای جذاب و تک‌مصرع‌های موزون و نوستالوژیک نیست که وقت هر انتخابات، دست می‌بریم در کشکول پر و پیمانش و مفت و مسلم چند مشت از ناب و نایاب‌هایش را درهم بیرون می‌کشیم و خرجِ نازِ ابرویِ غمزه‌دار فلان داوطلبِ مشتاقِ خدمت می‌کنیمش؟ این شعرهای خوب و استعاره‌های بی‌بدیل و …

فصل سرما

یادت که می‌افتم این‌جا و هرجا پر می‌شود از بوئی خوش… از یادِ روزهائی که دِی بود، آذر و آبان بود، ولی تا بودی گرم بودند. یادت که می‌افتم وقتی یادم می‌افتی وقتی یادم می‌افتد که هستی زخم‌ها راه شفا را گم نمی‌کنند و دست‌ها از شلاق سردِ سوزِ زمستانه کرخت نمی‌شوند. خودت که رفته‌ای …

شرّ اعمال خیر

دو پاکت آجیل، یکی مرغوب و دیگری نامرغوب جلوی دستش بود و هر از گاهی ناخنکی به یکی‌شان می‌زد. پیرمرد سرایدار که آمد تو، پاکت آجیل نامرغوب را گرفت سمتش که؛ مُشتت را پر کن و بعد انگار فکری به نظرش آمده باشد، کلهم اجمعین پاکت را داد به او که تا وقتی آخرین مریض …

با قاعده

دختر بچه پرتقال دلش خواسته بود. مادرش گفته بود توی این فصل پرتقال از کجا پیدا کنیم؟ بعد از چند دقیقه دختر بچه با یک پرتقال وارد اتاق شده بود! هیچ‌کس نمی‌دانست این پرتقال را کی دست او داده؟ آقا فرموده بود این بچه توی حرم دلش پرتقال خواسته بود، حالا با قاعده به او …