برای روز جوان؛ روز «علیِّ اکبرها… »

هر بار که از راه دور، به زیارت مرقد شهید جوانش می‌آید، وقتی پرده‌های اشک چشم‌های همیشه خیسش نازک‌تر شد و خوب که یک دل ِ سیر پسرش را دید، وقت رفتن همان‌جا، کنار بوسه‌ای که از عکس قاب گرفته و خاکی پسر می‌گیرد، دست به دعا بلند می‌کند و با غروری که مال کلام …

دست‌گیری؛ فصل اشتغال روزمره‌های یک مدیر روزمره

شهرداری به‌ترین و مطمئن‌ترین و دم ِ دست‌ترین بنگاه زودبازده اشتغال است. خاصه اشتغال در صنف ما که اولن طرف حسابت پیمان‌کار خدمات‌رسانی ست که کسی را به کار می‌گیرد که نه گیر و گور اخذ مجوز و گزینش و محدودیت سن و صلاحیت عمومی دارد و نه محدودیت در بکارگیری و سواد و تحصیلات …

خانه‌ای روی آب؛روایتی از روزمره‌های یک مدیر روزمره

آب زده‌بود از زیر دیواره‌های غربی خانه‌ها و بعد عبور از پی و کف، از زیر دیوارهای شرقی کوچه آمده‌بود بیرون. یعنی آب رفته‌بود زیر خانه‌ها و عین قنات، لقیم باز کرده‌بود برای خودش و کل محوطه‌ی مشتمل بر سی چهل خانه، روی آب بود. محوطه‌ای که تا چند سال قبل باغ دل‌گشائی بود و …

داد ندار!؛ روایت سیل در روزمره‌های یک مدیر روزمره

فهمیدم توی بحرانی‌ترین لحظه‌های یک پدیده‌ی غیرمترفبه به‌مانند بارن بحرانی‌ای که شب دهم تیرماه‌مان را ساخت و زار و زندگی خیلی ها را برد زیر آب کسی برنده است که دادش بلندتر باشد و هوچی‌گری‌اش گیرا‌تر و مظلوم‌نمائی‌اش عینی‌تر است. و اگر داد نداشتی و بی‌داد نکردی، تخلیه‌ی آب از زیر زمینِ تا سقف آب‌گرفته‌ات …

رگ و پِی

این‌همه کتاب چیدم توی قفسه‌ی اتاقِ پشتیِ بالاخانه که بخوانم و آدم‌تان کنم، هیچ چیزی نشدید… یکی افیونی شد، یکی نعش شد، یکی بی‌مرام شد… کتابِ تو قفسه، فایده ندارد… کتاب باید برود توی رگ و پیِ این عمارت، بل‌که آدم شوید… – – – – – – – – قیدار. رضای امیرخانی.

باران که می‌بارد تو می‌آئی…

لابد خبری هست که هی دم به ساعت زمین و زمان را به هم می‌ریزی ابر می‌آوری و رعد می‌فرستی و باران می بارانی! آن‌هم عهد وسط گرمای تیرماهی که هیچ به‌یاد ندارد چه‌وقت دیگری جز این و کـِی چنین بارانی و سیل ناک بوده‌است؟ ما را که خبر از اسرار نمی‌دهی ولی هم‌این که …

گرچه آهو نیستم اما پـُر از دل تنگی‌ام

شیخ توی خواب دیده‌بود شما را که نشسته‌اید بر سریری از عنایت و کرم و از در ِ دروازه‌تان خدم و حشم و انسان و اجنه و گرگ و خوک و دیو و دد و فرشته می‌آیند و می‌روند و شما تک‌به‌تک‌شان را به مهر ِ خاصه‌تان می‌نوازید و راهی می‌کنید… حتی سگان و بوزینه‌گان …

دیدار در مسیل. فصل دیگری از روزمره‌های یک مدیر روزمرّه

خیلی که آتش می‌سوزاندیم، بی‌آنکه رخ‌به‌رخمان شود، با همان نگاه تیز زیر عینکی‌اش که همیشه‌ی خدا به جلو دوخته‌بود به اسم صدای‌مان می کرد که: ( کتاب! دفتر! مداد! ) و این یعنی کتاب فارسی‌ات را با دفتر مشق و مدادت بردار و بیا کنار در، سر پا، تا آخر کلاس دفتر و کتابت را …

بوی بهشت می‌وزد از کربلای تو…

پای راستش قبلتر از خودش به بهشت بازشده و جایش یک ساق پای راست ِ مصنوعی روئیده. روی پای عاریتی نمی‌تواند بایستد و خم و راست شود و لاجرم وقت ادای فریضه، می‌نشیند و پروتزش که مثل فلش جهت نمائی دراز به دراز سمت قبله را نشانه رفته در می‌آورد و به نماز می‌ایستد. با …