ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود محمل بدار ای ساروان …
«آقا، دعای سحر حضرت امام باقر علیه السلام را فراموش نکن که در آن جمال و جلال و عظمت و نور و رحمت و علم و شرف است و حرفی از حور و غلمان نیست اگر بهشت شیرین است، بهشت آفرین شیرینتر است.»* *.- حضرت علامه سیدمحمدحسین طباطبائی رضوان الله علیه.
…وَانْقُلْنى اِلى دَرَجَهِ الَّتوْبَهِ و مرا به درجه توبه و بازگشت بسویت برسان اِلَیْکَ وَاَعِنّى بِالْبُکآءِ عَلى نَفْسى فَقَدْ اَفْنَیْتُ بِالتَّسْویفِ وَالاْمالِ و یاریم ده تا به بد حال خود گریه کنم. که من عمری به امروز و فردا کردن و آرزوکردن ها هدر دادم عُمْرى وَقَدْ نَزَلْتُ مَنْزِلَهَ الاْیِسینَ مِنْ خَیْرى فَمَنْ یَکوُنُ اَسْوَءَ …
توی رساله ها نوشته اند: کفاره ی روزه، آزاد کردن بنده است. قدرتی خدا روزه ی قضاء شده هم ندارید که بخواهید به کفاره اش بنده آزاد کنید… که بخواهید مرا … حالا گیریم کفاره ی روزه تان نمی توانم بشوم. بلاگردانتان که می توانم؟ نمی توانم؟ نمی خواهید؟ نمی شود؟ یعنی هیچ راهی ندارد؟
این روزها درد و دغدغه ی شروع کردن دارم. می خواهم شروع به نوشتن کنم نمی کنم! نمی توانم! می خواهم شروع به ختم رمضانیه ی قرآن کنم نمی کنم! نمی توانم! می خواهم شروع به هزار کار و هزار و یک ظرح تلنبار شده در ذهن رسوب بسته ام کنم که نمی کنم! که …
خیره می شود روی اجاق گاز تک شعله ای که کهنه گی اش از فرسنگ ها توی ذوق می زند. شعله های اجاق، او را یاد برق چشم های مردش می اندازد که همیشه ی خدا دستِ پر به خانه برمی گشت و بقول مادرش، همیشه چشم بازار را برایش می آورد. انگار روی شعله …
رمضان است. گرم است. و همه تشنه اند… همه! همه مترصد برات شب بیست و چندم اند! و نگران که قدر ش ندانند… من اما به فکر آن لب های ترک خورده ای ام که ازشان نه لهیب تشنه گی، که آیه می تراوید… اَم حَسِبتَ اَنَّ اصحاب الکهفِ و الرقیم کانوا من آیاتنا عَجَبا؟ …
شاید چاره ی این روزهای من دریا باشد. کشتی باشد. طوفان باشد و قرعه ای که مرا به کام ماهی می فرستد. دلم طوفان می خواهد… دریا… ماهی… موج… شاید تا در دل ماهی بلا گرفتار نشوم، (دال)ِ دلم به الف راست نشود… وَ ذَالنونَ اِذ ذَهبَ مُغاضِباً فَظنَّ اَن لن نقدرَ علیه فنادا فی …
حتی صدای در زدنش را هم می شناخت. آن قدر که وقتی صدای زنگ در پیچید تو خونه، شوق پُر شد تو چشماش و گفت: این بابامه! بعد بی آنکه از شوقی که تو چشماش موج می زد کم شده باشه دراومد که: از دی روز تا حالا ندیدمش… و من سکوت شدم فقط … …
نه که نخواهم بدانم وقتی می آئی ظالمان را چه سان عقوبت می کنی یا داد مظلوم را چه گونه می ستانی! نه که نخواهم ببینم فرقِِ بهار ِ وقت آمدنت با بهار روزهای بی تو در چیست؟ یا که نخواهم بدانم وقتی بیائی عدل را چه گونه می گسترانی؟ من سال هاست که مشتاق …