آخرین سالی که برایت سالگرد گرفتیم و هنوز بگیر و ببندِ کرونائی، دنیا را چهار قفله نکرده بود، پیش اربابت، اربابم، اربابمان در کربلا بودم؛ ۲۲ فروردین سال ۹۸٫ همان سالی که عیدهای اولِ شعبان را پیش سیدالشهدا جشن گرفتیم و گوشی برده بودم داخل حرم تا هرقدر که دلم میخواهد از شوق و شکوه …
نوبت واکسن ما رسید. زودتر از الباقی اقشار جامعه. اولش فکر میکردم شاید همکاری خوبی که با دوستان معاونت بهداشت دانشکده علوم پزشکی خوی داشتیم در این سال کرونائیای که گذشت و منجر به صمیمیت بیشتر از قبل شد، در جلوتر افتادن نوبت مایهکوبی ما بیتاثیر نبوده اما بعدش که سند ملی تزریق واکسن منتشر …
روزهای منتهی به انقلاب است. شاهچیها چند خانه را شناسائی کردهاند که مال جوانهای انقلابی است و شبی نیست که با سنگ و چوب و چماق و تهدید و عربده، ترس را به جان زن و بچهی ساکن در آن خانهها نیاندازند. این سمت ماجرا که بچههای جوان و نوجوان انقلابیاند، نقشه ریختهاند برای انفجار …
علی روز ملی شدن صنعت نفت به دنیا آمد. روز ۲۹ اسفندِ سالِ ۹۵٫ لابد اگر تولدش شصت و چند سال زودتر اتفاق میافتاد و همزمان میشد با هیجانات اسفند سال ۲۹ خورشیدی که مردم قیام کرده بودند برای ملی کردن تولید و توزیع و فروش نفت، بهش میگفتند عَلی مِلّی! یا در محاورات ما …
سال ۸۶ نزدیکترین مواجههی من با کاندیداتوری برای انتخابات، اتفاق افتاد. سالی که یکی از دوستانم عزمِ “مجلسی آدم” شدن کرد و ماهها قبل از انتخابات همهمان شب به شب جمع میشدیم دورِ او تا کمکش کنیم برود به بهارستان و کار تا لحظات آخر خوب پیش رفت و یکی دو حرکت مانده به آخرِ …
کار که روی روال باشد، نه تلفنی برای خواهش و سفارش و من بمیرم و تو بمیری، زنگ میخورد و نه ارباب رجوعی قدم رنجه میکند به جُستن رئیس و بُردن عرض حال و گِله به جناب ایشان و نه لازم است نامه بزنی به اینجا و آنجا تا مگر کار راه بیفتد و گره …
کاهن معبد جینجا را که امیرکبیر به دی ماهی گذشت، پرده از چهرهاش برداشت را همین دیروز تمام کردم. برده بودمش سالن پائین سازمان و در فرصت مختصری که هر صبح تا وقت سرو صبحانه داریم، فال فال میخواندمش. امیرکبیر که نشری قدیمیست و به ادعایِ قریب به حقیقت، بزرگترین ناشر فارسی زبان، مدتیست که …
همیشهی خدا، در این بیست سال اخیر، یا ساکن طبقه سوم بود و یا زنگِ درِ خانهاش در ردیفِ سومِ آیفونِ ورودی آپارتمانش. و این برای من که شمارهها و عددها و اسمها، خیلی در ذهنم نمیمانند و باید به چیزی یا نشانهای تشبیهشان کنم و با نشانه و علامت در ذهنم نگهشان دارم که …
از او فقط اسمش را بلدم بودم؛ شهید صدر. اسمی که با جوهر آبی و قلمی درشت نوشته شده بود روی تابلوی مدرسهای ابتدائی، درست روبروی مصلای شهر که با یک پله اختلاف، رقیب مدرسه ما به حساب میآمد و همیشه خوف از این داشتیم که بچههای آنجا در مسابقات علمی و فوتبال و اذان …
سلیمزاده سومین همکار سازمان بود که تستش مثبت شد و رفت توی لاک قرنطینه. قبلش یکی از نگهبانها و شیخِ ناظر شرعیمان و هر دو از طریق عیالشان آلوده شده بودند و سلیم را ندانستیم که کِی و کجا کرونا گرفت؟ جمعه هفته قبل بود که ساعت ده رسیدم سازمان و بعد از خوش و …