ماه: می 2013

تق-وا

تقوا نه آن است که با یک “تَق” وا برود. این‌را خیلی‌ها می‌دانند و خیلی‌های دیگر هم به هم پیامکش کرده‌اند. زعمای قوم هر یک فصلی در بابش دادِ سخن سر داده‌اند و در جمعه و جماعت و جمعِ مردم، زیاد درباره‌اش گفته‌اند. حرکتِ انقلابیِ شورای نگه‌بان – که خدا بر عمر و عزت و …

زبیر مِنّا اهل البیت بود!

زبیر کسی بود در حد و اندازه‌های سلمان. کسی که مفتخر شد به عنوانِ سیف‌الاسلام و شمشیرش بارها و بارها اندوه از چهره‌ی منور رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) زدود. کسی که در فتنه‌ی غصب ولایت حامی علی بود و از متحصنین مقابل خانه‌ی فاطمه (سلام‌الله‌علیها). زبیر با این‌همه یدِ بیضاء روزی شکست که به ریسمانِ شیطنت …

وَ مَن یَتَوکّل عَلی الله…

نایلون را که گرفت، شوق دوید توی چشم‌هایش که؛ خدا را شکر! نمی‌دانی چه‌قدر دلم هوای … کرده بود. خندیدم که؛ کاش از خدا چیز به‌تر و بزرگ‌تری خواسته بودی! خدا که ندار نیست. بخیل هم نیست. می‌خواستی، می‌داد خب! با همان شوقی که هنوز در غلیان بود و می‌دانستم به این زودی‌ها ته‌نشین نمی‌شود …

وحدت. وحدت. فوری. فوری.

حضراتِ تکلیف‌مدار ِ سینه‌چاک برای خدمت به مُلک و مملکت که حکمن جزء رجال سیاسی و “مذهبی” دسته بندی شده و می‌شوید؛ مذهبی که به آن معتقدید و تکلیفی که از آموزه‌های اسلامِ ناب آموخته‌اید، مجابتان نمی‌کند یکی دو سه نفرتان به نفعِ کاندیدائی جوان و مقبول و پرانرژی و انقلابی کنار بروید؟ از باقی …

هر دم از این باغ، بری می‌رسد

آش از این شورتر و شعله قلم‌کارتر که یارو در وبلاگی که برای اعلانِ عمومی کاندیداتوری‌اش برای انتخابات شورای شهر تأسیس!! کرده و فرت و فرت مطلبِ غیر تولیدی در آن Copy-Paste می‌کند، در ذیل عناوین و سوابق اجرائی و مدیریتی‌ متعددش، مِن بعدِ اسکنِ بی‌شمارْ مدرکِ تشویق و تمجید که از کسب عنوان قهرمانی! …

خ؛ مثلِ باران!

نمی‌دانم چرا هر بار که باران می‌بارد، یاد آن روز ِ دور و آن گفت‌وگوی دراز می‌افتم که باران نم‌نم می‌چکید روی شیشه‌ی ماشین و هر از چند ثانیه یک‌بار تیغه‌ی پلاستیکی برف‌پاک‌کن به حرکت در می‌آمد و رد قطرات را از روی شیشه می‌برد تا جلویم! را به‌تر! ببینم… و تو هی اوج می‌گرفتی …

رقصی چُنین میانه‌ی میدانم آرزوست!

پنداری شعرهائی که سال به سال یادشان نمی‌افتد و افتاده بودند در گوشه‌ی تاریک ذهنش و به کارش نمی‌آمدند، یک‌هو تراوید و تراوید تا برسد به این مصرع از غزلِ دل‌فریبِ خواجه که؛ “یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار” که بخواند و اوج بگیرد و در کمالِ سماعِ مستی، اشکش سیل شود …

یا من اذا سئلهُ عبدٌ اعطاهُ

یادم نمی‌رود اضطراری که داشتم و آرامشی که دادی را. شبِ رغائبِ پارسال و رحمتِ واسعه‌ای که وسعتش مرا در بر خود گرفت و آویزانِ ریسمانِ اجابتی شدم که از سر بنده‌نوازی به سویم دراز کرده بودی. ام‌سال اما نه حاجتِ سال پارینه را دارم و نه اضطرار ِ آن روزها را. اما بنده‌ای که …

مثل دریا؛ مثل موج

گفت «طوری بایست که هم دریا را ببینم، هم تو را» و «میم»ِ “ببینم” را چنان مالکانه ادا کرد که یک آن حس کردم آفریده نشدم مگر برای قرار گرفتن در کادری که او دوست داشت ببند. یک‌سالِ پیش. درست مثلِ هم‌چه روزهائی که غروب‌ها رنگِ ابر دارند و سوزِ ملایمِ پس از باران‌های اردی‌بهشتی …

تقدیم‌نام‌چه

هر هفته که می‌رفت شهرستان و عصر جمعه برمی‌گشت، می‌دانستیم خورجینش پُرِ رخت و لباسِ شسته و غذای نیمه آماده و میوه‌ی نوبرانه و سبزی خوردن به قاعده یکی دو وعده و پنیر و ماست و کشک محلی و انواع ادویه و سبزی پاک و فریز شده برای آش و خورشت است. این هفته اما …