مرد صالحی که روزی قدم زد در این سرزمین به خلوص

قبرش مثل اسمش، مثل زندگیِ پرفراز و نشیبش، مثل قله‌هائی که پیمود و فتح کرد، مثل کارهای بزرگی که کرد، مثل همه‌ی همه‌ی چیزهائی که او آن‌ها را ساخت و پرورانید، سترگ است. بی‌نام. بی‌هیچ نشانه‌ی دیگری. آن‌قدر که جای نام و نامِ خانوداگی و سال تولد و شهادت و محلش، پرچم سه رنگ ایران …

بهار آن است که خود ببوید…

رمضان باران بهار… وه که چه صناعتی شده دل‌بری‌های بارانِ تند حینِ روزه‌ و روز رمضان انگار خدا وسط میهمانی دل‌بَریش گرفته با بندگانِ میهمان انگار سفره‌ی امسال مثل عرشِ خدا، بناست با آب بیامیزد؛ وَ کَانَ عَرْ‌شُهُ عَلَى الْمَاءِ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا… . +

معلمِ نیک‌کار

کلاس‌مان در طبقه‌ی اولِ یک ساختمانِ نما آجر بهمنیِ قدیمی بود تهِ کوچه‌ی باقرخان. آن سال‌ها مسجد خان را نو نکرده بودند و جلوی مدرسه‌مان، خرابه‌های مسجدی بود که می‌گفتند محل زندگی پیرمرد و پیرزنی است که بچه‌هائی را که توی مدرسه شلوغ کنند و درس نخوانند را می‌فرستند پیش‌شان که آن دو عجوز و …

اذن جهاد؛ یا “خوش بُود گر محک تجربه آید به میان”

سخت‌ترین کار عالم این است که در معادله‌ای که مجهولاتش پر از عشقند، بگردی دنبال متغیرهائی که با عقل سنجیده می‌شوند و سوالاتت را بکشانی در دایره منطق و استدلال و اما و اگر و شاید و لابد و باید و نباید که ته‌ش نتیجه بگیری “تیر برای قلب هر آدمی ضرر دارد” و از …

برای “ر” که اولِ اسمِ رسول است.

بقول تو “دنیا بی‌حضور (بعضی‌ها) چقدر ناقص است” طوری‌که نبودن‌شان می‌شود بزرگ‌ترین حسرتِ آدم‌ها و بزرگ‌ترین داغی که آدم می‌تواند داشته باشد و بکشد. گیریم هزار هزار کیلومتر آن طرف‌تر گیریم هزار پشت غریبه گیریم تو اصلا او را ندیده باشی و گیریم “رسول” مردِ جاده‌های خاکیِ خطر و شهیدی در غربت باشد که هنوز …

لا یّمَسُّهُ الا المُطَهرون

حُسنت به اتفاقِ ملاحت، جهان گرفت… . IIIIIIII تو باز بار داده‌ای مثلِ همه‌ی هزار و چهارصد و سی و چند سالی که از نزولت می‌گذرد. باز بهارت رسیده باز بهار، نو شده در گلستانِ همیشه سبزت باز با صد هزار جلوه برون آمدی که ما با صد هزار دیده تماشایت کنیم… باز سفره گشاده‌ای …

تزکیه

سه نفر بودیم. همراهِ هم و مسافرِ پرایدی که عین صاحبش، سن و سالی از او گذشته بود. راننده‌ی پیرسالِ تاکسی، زیر ظل تابش آفتاب ظهرگاهیِ تهران، کله‌اش داغ کرده بود که داشت لغو و لیچار بار همه می‌کرد. می‌گفت گروهبانی بوده که به خاطر تمرد و توهین و… چند سالی رفته زیر تیغ و …

بچه‌های بالا

سرباز کسی را گویند که سر باختن بلد باشد. سر فدا کردن بداند و سر از دست دادن برای عقیده‌ای که دارد برایش سخت نباشد. نیمه‌ی شعبان، علاوه بر جشن و سرور و شادیِ میلاد امام موعود، بهانه‌ایست تقویمی که یاد سربازانِ گمنامی بیفتیم که امنیت پایدارمان مدیون مجاهدت‌های خاموش ایشان بوده و هست. موضوعی …

شهیدِ دیپورتی

از ده پانزده سال قبل که هر کدام‌مان در یک سمت مملکت دانشگاه قبول شدیم و افتادیم در اطراف و اکناف کشور و بعدش به تَبَع مشغله و گرفتاری‌های بعدش، ساکن این‌جا و آن‌جای ایران بزرگ شدیم، دیگر کم‌تر می‌دیدمش. آن سال که کنکور دادیم، درس‌خوان‌‌تر از همه‌مان بود و دانشگاه تهران قبول شد؛ علومِ …