آن سیهچرده که شیرینی عالم با اوست چشم مِیگون، لبِ خندان، دلِ خرم با اوست گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی او سلیمان زمان است که خاتم با اوست… . استاد حسن کرمانی
عید که میشود و هوا که نو میشود، روزها و آدمها انگار تازه میشوند. انگار روح برگشته باشد به کالبد بیجانِ جسمی که از ضربهی تازیانهی مرگ، سست و سرد شده باشد و حالا به یُمنِ تپش دوبارهی قلب و جریان دوبارهی زندگی در رگ حیات، گرم شده و خون دویده زیر پوستش. عید که …
“دشمن صهیونیستی” در قوارهای نیست که مقابل ملت ایران به چشم بیاید! سردمداران اسرائیل گاهی تهدید میکنند، اما میدانند؛ اگر غلطی بکنند، جمهوری اسلامی “تل آویو” و “حیفا” را با “خاک” یکسان خواهد کرد!!! حضرت آقا. دیدار اول فروردینِ سالِ نو. حرم امام رضا علیهآلافالتحیهوالثناء + – – – پینوشت: به مدد حق و یقین …
از اولین و آخرین نوروزی که سال تحویل را همهی خانوادهی کوچکش دور هم بودند سی سال گذشته است. سی سالِ پر از اتفاقاتِ ریز و درشت که درشتترین و ماندگارترین اتفاقش نبودنِ مردی بود که وقتی بعدِ سال تحویل بند پوتینهایش را سفت کرد که برود، دخترکش هفت روز بیشتر نداشت. و دست روزگار، …
سال کجا در بهترین “احسنِ تقویم” نو میشد الا در جوار سنگِ سفیدِ آسمانیِ مزار تو که نام بزرگ و بلندت روی آن به نشان افتخارِ سترگی که آفریدهای و هنوز تا همیشه جاریست، حک شده و عید کجا مبارکتر است الا در همنشینی با تو… با تو و تا تو هستی؛ بهشت با من …
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها دستها تشنهی تقسیم فراوانیها ^ با گُلِ زخم سر راه تو آذین بستیم داغهای دل ما، جای چراغانیها ^ حالیا دست کریم تو برای دل ما سرپناهیست در این بیسر و سامانیها ^ وقت آن شد که به گل حکمِ شکفتن بدهی ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها ^ فصل تقسیم …
میاندیشم به فرصت نوئی که خدا با تحویل سال نو تحویل همهمان میدهد و شرم تمام وجودم را میگیرد که در روز حساب، جواب اینهمه سال و اینهمه فرصت را به چه عذر تقصیری باید پس بدهم؟! فکر میکنم به رحمتِ بیمنتهای خداوندی که اگر نمیبود و اگر روز نو نمیشد و سال در چرخش …
برخلاف اکثرِ قریب به اتفاق ایرانیان که امروز و فردا و هفتهی بعد را در خماری تعطیل و خواب تا لنگِ ظهر طی خواهند کرد، من و همکاران که شغل خدمت به ملت را برگزیدهایم، مشغول به کاریم و حجم کار اگر اغراق نباشد، چهار برابر ایام سابق است. تلاقی آخرین روزهای سال کهنه با …
جادوی تو در سادگیِ بیآلایشِ کلماتی بود که به هم میبافتیشان. آنقدر ساده و شیوا که هرگز گمان به مسحور کنندگیشان نبردم. آنقدر روان که تا تهِ دلِ خاراترین سنگها هم اثر میکرد. آنقدر افسونگر که بارها برم گردانند تا از نو بخوانمشان و این روزها که نیستی و کلماتت هر از گاهی هست، دلم …
سفرِ نیم روزهی قاچاقی و مخفی، که زعما اگر بو از آن میبردند حسابِ حقیر با حضرات کرامالکاتبین بود و داغ و درفش و اخم و گله، وقتی داشت تمام میشد و چراغهای شهر در انتهاترین نقطهی دید داشتند نمایان میشدند به نشانهی اینکه کمکم داریم میرسیم، یادم انداخت یک شکر بزرگ و دائمی به …