با آنکه دیگر جوان نبود، بیشتر روزها را روزه داشت چنانکه ماههای رمضان را شصت و سه ساله بود که ناگهان تبی در تنش راه یافت. قرآن را که خود از سوی پروردگار برای مردم آورده بود، سراسر باز خواند آنگاه پرچم اسلام را به پرچمدارش (علی) سپرد و گفت: “این آخرین سپیده دمِ زندهگی …
چشم فتنه را امیرِ قوم با دستِ نسلی درآورد که نه آزمون جنگ را دیده بودند و نه تجربهی حضور در میدانِ انقلابِ پنجاه و هفت را. آتش فنته را دستانِ نوجوان و جوانی خاموش کرد که به دم مسیحائی امیر قافلهی صبر و بصیرت، تعلیم دینداری و ولایتمداری دیده بود و ثابت کرد: اگر …
یاد گرفتیم که؛ برای گشودن گرهی که میشود با دست بازش کرد، نیازی به پای کار آوردن دندان نیست. یعنی؛ وقتی حرفی در شعاعی بیش از حد لازمش گسترده شود، تعداد نظرات و اِعمال سلیقهها و انتظار افراد به شنیدن و عمل کردن به توصیههای نوعا خیرخواهانه، مساوی میشود با تعداد آنهائی که در جریان …
از تو گفت و از کلاسی که معلمش تو بودی و به جای میز و نیمکت، پیت حلبی داشت و به جای بخاری، هیمهی هیزم و طشتی آهنی که هیزمها را درش روشن میکردید… و از قواعدِ تجوید که به شعرشان کشیده بودی و قانون ادغام و اخفاء و اظهار و حروف یرملون را با …
سرمای سخت امسال بیسابقه است. و اگر نه بیسابقه، کم سابقه است. کسی یادش نیست و اگر هست، انگشتشمارند آنها که در خاطرشان مانده؛ کـِی نشانگر دمای زیر صفر را در حوالی منفیِ سی درجه دیدهاند؟ شاید این سختیِ سرما، طاقت از مردم گرفته که به ریز و درشت و راست و ناراست اوضاع شهر …
عیسا که بیاید نور میآورد از آسمانِ چهارم و کلمهی خدا را که او خود کلمهی خدا بود؛ إِذْ قَالَتِ الْمَلَائِکَه یَا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّـهَ یُبَشِّرُکِ بِکَلِمَهٍ مِّنْه اسْمُهُ الْمَسیح عیسَى ابْنُ مَرْیَم وَجیهًا فِی الدُّنْیَا وَ الْآخرَهِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِین… + عیسا که بیاید سپاهی از اهل انجیلِ راستین را میآورد برای یاریِ مرد …
در چشمم رعنا و زیباترین جوان روی زمین بود وقتی با آن قد رشید و سر و ریش مرتب و لب خندان از در آمد تو. لباس فرمش، سبزترین یوفیفرم دنیا و زیباترین تنپوشی بود که یک جوان میتواند داشته باشد و روی سینهاش نشانِ خوش نقشی که آیهی « و اعدوا لهم…+» رویش حک …
امروز و امشب به یادِ تک به تک قدمهائی که همپای پیادهگانِ راهِ زیارتِ اربعینِ سیدالشهداء در حوالی ارضِ بلا؛ “کربوبلا” برداشتم، دلم پر از حسرت و دریغ و درد است… عَهَد والله یا زهــــــــــــراء ما ننسی حسینا… .
صبحِ یک روزِ برفی در دلِ قبرستانِ قدیمی و متروکِ شهر خاکِ یخ زدهی بالای تپهی مُشرِف بر شهر را شکافتند تا بندهای بندگانِ خوبِ خدا را به آن بسپارند؛ درست پشتِ سرِ شوهرش که بیست سی سالِ پیش ریقِ رحمت سر کشیده بود پیرزنی که از همهی وجود مهربان و کاریاش، مشتی استخوان مانده …
و یلدا یعنی؛ نهایتِ زورِ یک پائیزِ پر از خزان و کوتاهیِ آفتاب در تابیدنش به اهل زمین و کم فروشیِ ایام در طولِ روز و درازناکی و ترکتازی شبها و چه غم از اینهمه کمی و نقصان که یلدا، بیآنکه بداند و بخواهد، نوید دوبارهی انقلابیست در طبیعت که ثمرهاش فراخی مجدد روزها و …