خوی

مؤذن ِ لال!

“توحید” پسر بچه ی تازه بالغی است که لال است و کر نیست. تا قبل او، انگار می کردم هر لالی لاجرم کر هم باید باشد و کری باعث زبان نگشودن و عدم فهم واژه ها و توانائی ادای کلمات است. قبلا هم که او را دیده بودم هیچ گمان به شنوائی اش نمی بردم. …

سهام شهادت

تا قبل آن روز که قبل از برادرم رفتم داخل قبری که مقدر بود خانه ی آخرت آن پرستوی بی نشان ِ به وطن بازگشته باشد، تصورم از شهادت و تصویرم از شهید زمین تا آسمان فرق داشت با چیزی که دیدم و برای چند دقیقه لمسش کردم. داخل گوری شدم که از لحظه ی …

جمجمه ات را به خدا بسپار (روایت روز تدفین شهدای گمنام)

برادر من وقتی رفت شانزده ساله بود. نه روز رفتنش وقتی روی پا بند بود و نه روز برگشتش روی دست مردمی که آمده بودند تا بهشت بدرقه اش کنند… وقت رفتنش قامت رعنائی داشت که حسرت هر مادری بود و وقتی برگشت، مشتی استخوان بود که حسرت هر مادر شهیدی که جگرگوشه اش را …

بــــاد

کار تمام شده بود. داشتیم جمع می کردیم برگردیم پائین و برویم مراسم وادع با شهداء. یک آن طوفان چنان در گرفت که همه ی رشته هامان پنبه شد. همه ی محوطه سازی، بنر هائی که اسم و عنوان اداره ی صادر کننده اش بزرگ تر از نام شهیدان گمنام بود، همه ی چادرهائی که …

“ابوقریب” به روایت تپه ی “شهدای گمنام”

جناب سروان خوش تیپ و خوش هیکل که هم سن و سال خودم می نمود، نه از آن ها بود که آخر هر کار سر می رسند و دیگ به دست و در پی سهم و بهترین جا برای بنر و بهترین محل برای استقرارند. کمر کش تپه های ما بین پادگان ارتش و “تپه …

سیه چرده (روایت رستاخیزی ِ روزمره های یک مدیر روزمره)

این دو سه روزه، سر و صورتِ آفتاب و مهتاب! ندیده ی همه مان آفتاب سوز شده. هرکسی هم می آید بالای تپه از همکاران اداره و سائر ادارات و یا دوستان که سر به ما! و “کاری” که می کنیم بزند، اول کار و هنوز از ماشین پیاده نشده، متلک مقدر ما را بابت …

گم نامی (روایتی شهیدانه از روزمره های یک مدیر روزمره)

از آن همه آیند و روند و قول و عمل و مشارکت و آمدن تا پای کار مسئولین و مردم و ریش سفیدان و مدعیان و غیر مدعیان؛ حضور جوانکی لاغر و مردنی و یک لا قباء پرده ی خاص و درخشان پروژه ی “تپه ی شهداء” بود، که تا رسید لباس عوض کرد و …

شهداء سنگ نشانند که ره گم نشود…

کم از یک هفته است همه ی امکان و توان را مصروف و مهیای کار آماده سازی تپه های جنوبی شهر کرده ایم که قبل این به نام روستای هم جوار، “امیر بَی داغلاری” و من بعد به صفای حضور دو شهید گم نام که حاصل تفحص در فاو و محل عملیات والفجر هشت اند، …

بوی باران… (بهار به قرائت روزمرگی های یک مدیر روزمره)

تجربه به من ثابت کرده: مردم روزهائی که شب قبلش باران باریده باشد را خوب شروع می کنند و نق و نوق و شلتاق ملت به حداقل میزان ممکن می رسد! و حال مردم آن قدر خوب می شود که لذت نفس کشیدن سحرانه در طراوت بوی خاک باران خورده ی خیابان های سپور نشده …

و شما از اسرار امور بی‌خبرید! روایتی دیگر از روزمره های یک مدیر روزمره

شغل و شماره ی تلفن من طوری است که مجبورم به همه ی تماس های شناس و ناشناس در همه ی ساعات شبانه روز جواب بدهم. دردسری که حتی تغییر شماره ی تلفن همراه هم نمی تواند مرتفعش کند. دردسر بزرگتر این است که آدمهائی که تماس می گیرند ما را به اسم و رسم …