نوستالوژی

گلعذاری زگلستان جهان ما را بس!

وقتی تو رفتی من جانمازم را جمع کردم و غزل سرودم. همه عاشقانه، همه ناب از دستهای غیورت سرودم. و از نگاه خشمگینت! از بیداریهایت که عشق را سرودی عزیز بود. از سنگر و تفنگ از کلام بلیغت که با جهاد و نصرت الله و فتح همراه بود. از تو سرودم تا به خوابی ژرف …

خونه ی مادر برزگه شادی و غصه داره!

خانه ای که پیچک پیرش دور تا دور حیاط نقلی اش پیچیده بود… خانه ای که عصرهایش طعم چای آلبالو داشت… خانه ای که شبهای تابستانش پر بود از تکرار قصه هائی که هر کداممان خزیده بودیم یک ور لحاف بابابزرگ تا برایمان قصه ی کوراوغلی و عاشیق اصلان را بگوید… خانه ای که فصل …