خارج از موضوع

من آن کلام که نوشتم که جز تو غیر نداند…

شروع هفته‌ی کاری با پیامی که کند اشک را جاری، حکمتی دارد پنداری! ما کِی بوده‌ایم به حکمت حق ناراضی و شما که نوشته‌اید آن خطوط را کجا دارید آگاهی از دل ناماندگار ِ ناشاکی! من این خطوط نوشتم از سر سربازی و سر آفریده نشد الا برای عشق بازی و اگر سر نبازی به …

ضریب نفوذ تکنولوژی در قرن واپسین!

هوشنگ نه آن جوانک خل وضع و مشنگی بود که سابق بر این می‌شناختم. دیگر آب از لب و لوچه‌اش آویزان نبود و وقتی با آدم حرف می‌زد حواسش پرت نبود و چشمش خیره به در و دیوار نمی‌شد. مرتب و شکیل و مودب آمد تو و فکر کردم این چه کار می‌تواند با من …

ناگهان پرده برانداخته‌ای… یعنی چه؟

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟ مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟ زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟ شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه؟ نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه؟ سخنت …

یَحسَبونَ کُلَّ صَیحَهٍ عَلَیهِم

چون آنان را ببینی جسم و ظاهرشان از آراستگی و وقار، تو را به شگفت آورد و اگر سخن گویند به علت شیرینی و جذابیّت کلام به سخنانشان گوش فرا می‌دهی اما از پوچی باطن، سبک مغزی و دورویی گویی چوب‌های خشکی هستند که به دیواری تکیه دارند و در حقیقت اجسادی بی‌روح‌اند که در …

میزان المُحبّه…

گفت: بیاموز که آدم‌ها را به قدر علمی که دارند و عملی که می‌کنند دوست داشته باشی. آدم‌ها به قدر حرف‌های قشنگی که از ذهن زیبایشان بیرون می‌آید، خواستنی‌اند. به قدر کلمات خوبی که بلدند به قدر راه خوبی که یافته‌اند به قدر نوری که در روی‌شان تابیده… – نه یک ذره زیاد و نه …

شب دراز است و قلندر بیدار…

ملتِ بی‌کار انگار جز از سرک کشیدن در احوال شخصّیه‌ی افراد و سر از کار دیگران در آوردن کار دیگری را مفید نمی‌دانند. نمی‌دانم که به ما این مأموریت خطیر و بی‌نظیر و حساس را داده که مکلف باشیم به ارائه‌ی مشاوره‌هائی که طرف مشورت‌مان نه خوش دارد پای حرف‌مان بنشیند و نه قصدی برای …

دلِ ما رآیِ تو دارد

ایام عزا را بهانه کن و برای‌مان حرف نزن و خنده‌ی ملیحت را از ما دریغ کن. خدا را خوش می‌آید بعد این‌همه دوری الان که باز دور هم‌ایم خلوت گزیده‌ای و کناره می‌جوئی؟ جواب دل مشتاق‌مان را کی می‌خواهد بدهد؟ خودت گفتی که اشتیاق تو کم از شوق لانه کرده در دل ما چند …

پیرمرد و دریا

عمیق‌تر از من که محو تماشا بودم، به پیرمرد نابینا خیره شده‌بود و داشت سرعت پر و خالی شدن قاشق‌های برنج نیم پخته در دهان او را می‌پائید که متوجه دست زیر چانه‌ و نگاهم شد. فهمید که دارم کوری مرد را به عیار بشقاب برنجی که حتی یک دانه‌اش هدر نرفت می‌سنجم و آن‌قدر …