شیعه‌گی

بِهشتِ بَدیعِ بُشرویه

شب شکسته و صبح دمیده بود که رسیدیم. بین خواب و بیدار و خنکای سحر که حتا در کویر هم تا زیر پوست آدم می‌خزد. و تو بهتر می‌دانی شکوه وقت سحر را، وقتی آسمان شب از سیاهی به کبود و سرمه‌ای در حال انقلاب است. همان اول کار و بعد از دور زدن میدانی …

علی آباد

روز آخر قرن است. سال و قرن دارند باهم عوض می‌شوند و قضا را امروز مناسبتِ سومی هم دارد برای منی که حسین شرفخانلو باشم ۳۹ ساله از خوی! چند سال پیش در چنین روزی بود که خدا یک علی به علی‌های بی‌شماری که اسم‌شان مشتق شده از اسم مولای‌مان آقا مرتضی علی، اضافه کرد …

بس‌که سخت است فقط گریه کردن و کار دیگری نتوانستن…

نوجوان بودم که روضه‌ها را فهمیدم. شرح معرکه‌هائی که ته‌ش به شهادت یکی از چهارده معصوم می‌انجامید و همه‌شان بلااستثناء دریغ و درد و آه و حسرت و نیسگیل داشتند. آهِ از دست دادنِ آدمی خوب که خورشید بر سر بهتر از او سایه نیفکنده باشد. وقتی چند سال گذشت و مشتری دائمی روضه شدم …

در دست سخنرانی

آقای شیخ محسن مجتهد شبستری که به رحمت خدا رفت، بعد از مرحوم آقای مشکینی و دو امام جمعه شهید (آیت‌الله مدنی و آیت‌الله قاضی) و مرحوم آقای ملکوتی، سال‌ها امام جمعه تبریز بود. آن سال‌ها نماز جمعه تبریز در سوله‌ای عریض کنار عمارت ارگ علیشاه تبریز اقامه می‌شد و هر قشر و گروهی از …

یک حرف از هزاران

بدعادت شده بودیم. انگار که مقدر این بود که همیشه آب در کوزه و آفتاب در باجه (پنجره) باشد و هربار و هر کِی که خواستیم گیوه ور بکشیم تا لب مرز و پاسپورت مُهر کنیم به خروج و چند ساعت بعدش کربلا باشیم؛ به همین راحتی! کرونا که آمد، خیلی عادت‌های عادی را به …

ضِرسِ قاطع!

هر سال حوالی ایام حج، فیلش یاد هندوستان می‌کند و زنگ می‌زند به‌م. به یاد آن شبی که در منی مریض شد و بردمش دکتر و دگزا به‌ش تزریق کردند که جان بگیرد و سرپا شود و سنگ‌های روز دوم و سومش را بزند و او این همراهی تا چادر امداد پزشکی و آن دو …

رونمائی از امینِ آراء در سیستان

یکی از همکارهامان قبلِ این‌که بیاید این‌جا و همکار ما در سازمان آرامستان شود، راننده ماشین سنگین بوده. یه این جماعت در اصطلاح می‌گویند «شوفر بیابانی» و اصلش این است که این جماعت وجب به وجبِ شرق و غرب و شمال و جنوبِ ایران را با غربیلک و دنده و کلاج و ترمزِ ماشین‌شان متر …

نا

از او فقط اسمش را بلدم بودم؛ شهید صدر. اسمی که با جوهر آبی و قلمی درشت نوشته شده بود روی تابلوی مدرسه‌ای ابتدائی، درست روبروی مصلای شهر که با یک پله اختلاف، رقیب مدرسه ما به حساب می‌آمد و همیشه خوف از این داشتیم که بچه‌های آن‌جا در مسابقات علمی و فوتبال و اذان …

روایت یک بدرقه

از روزی‌که آمده‌ام سازمان، دقیقا چهار سال می‌گذرد. در این چهار سال هزاران نفر از همشهری‌هایم به رحمت خدا رفته‌اند و بچه‌های سازمانی که من مسئولش هستم، کار بدرقه آن‌ها به سرای باقی را راه انداخته‌اند و من بی‌آنکه نسبتی با مردگانی که خدمات به آن‌ها داده‌ایم داشته باشم، ایستاده‌ام به تماشای عبور تک به …

عزیزِ باصلابت

“برای سلامتی قطبِ عالَمِ امکان حضرتِ امامِ زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و خوشنودی قلب نازنینِ آن حضرت و عرضِ تبریک به مناسبت میلاد پیامبر گرامی اسلام صلوات” این عبارت و مثل این‌ها، با صوتی رسا و کلماتی که شمرده شمرده ادا می‌شدند، انگار که هر کلمه‌ سهمی دارد برای ادا شدن و سهم …