روزمره های یک مدیر روز مره!

از جمله ی چیزهائی که این یکی دو سال حشر و نشر با زعمای قوم به من آموخته این است که قبل از هر هنری باید! مسلح به اسلحه ی شناختن و افزودن نشانه ها و علامت ها باشی! آن قدر که وقتی یکی – بالادستی و پائین دستی اش مهم نیست! – درباره ی …

تو هم ای دل ز من گم شو…

دی شب تا صبح در خوابم بودی. آمده بودی با نسیم شمال تا خود این جا. عجیب ترش این که سکانس های بودنت روی بلندی ها بود. روی پله ها. روی پل ها… و تو بودی تا دم در مغازه ی رفیقی که جویای حالش شدی! می دانی که! من اصولن خواب نمی بینم…

بلندترین خوابی که می توان دید

دو سال پیش مسعود را دیدم که هیچ شبیه قهرمان هائی که برادرش در فیلم – خواب هایش توصیف می کرد، نبود. موهاش ریخته بود و صورتش پر از چروک. از زندگی. از مصائب زندگی. توی گورستان بودیم که دیدمش. نشسته بود روی سنگ گوری. سنگ گور شهیدی. گور روایت گری که خواب هاش زمانی …

صحبت العشق لانفصام لها…

محل کار من جائیست مشرف به محوطه ای چند هزار متری، پر از دار و درخت و گل و بوته و قایم گاه!!! های دونفره. حالا که زمستان است. بهار که بشود، بعد از ظهرهای اینجا پر می شود از حرف های یواشکی ِ دونفره و دل و قلوه هائی که رد و بدل می …

استکبار

حکایت آدمیزاد حکایت عجیبی است. مخلوقی که گاه تا مرحله ی ربوبیت خود را بالا می انگارد! و خدا را بنده نمی شود. ذات انسان طغیان گری و افزون خواهی است. ما آدمها گاهی یادمان می رود آدمیم. مخلوقیم. عبدیم. محتاجیم و ضعیف خلق شده ایم… هر از گاهی خدا باید دری را به تخته …

آری این چنین بود برادر…

سفر را دوست دارم. سفر به سرزمین های ناشناخته را بیشتر. دوست دارم جاهائی را کشف کنم که قبل من کسی آن حوالی نبوده باشد یا اگر گذار کسی به آنجا افتاده آنقدر معروف نشده باشد جوری که از هر کسی بپرسی عید را کجا می روی بلافاصله بگوید فلان جا. مصر یکی از آن …

روزمره های یک مدیر روزمره!

سر ظهر حسن آقای …. آمد. به گلایه از اینکه چرا محوطه ی مقابل بنگاه ش را نداده ایم آسفالت کنند. محوطه ای که نه ذره ای از آسفالت مقابلش حفاری شده و نه در اثر برف و باران و مه و خورشید و فلک از بین رفته و نه هیچ نیاز مبرمی برای مرمت …