“رضا سگه(!) یه لات بود تو مشهد. هم سگ خرید و فروش میکرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت میرفت سمت کوهسنگی برای دعوا! و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش میکنه. چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی …
داعش به ظاهر از دل مبارزانِ مخالفِ حکومتِ اسد برانگیخته شد و به ظاهر در ابتدا، همرزم ارتش آزاد سوریه و جبههی النصره در سرزمین بلازدهی شامات بود و بعد که دید آبی از آنها برای احیای حدود الاهی! گرم نمیشود، رأسا آستینِ همت بالا زد و با نقاب و علم و لباس یکدست سیاه …
هیجانها بالاخره فرو خواهند نشست. حرکتهای اجتماعیِ هیجانی نیز. ولی حیفِ اینهمه انرژی و خلاقیت و تبلیغ که پای هیجاناتی ریخته میشود که نهایت عمرشان یکی دو هفته یا کمتر و بیشتر است! امروز بازیِ ایران با آرژانتین، خوب یا بد، با برد و یا با باخت انجام میشود. بازی امروز هیچ تأثیر مستقیم و …
“آقاجان! مثل اینکه بوی ماه مبارک میآید. آقاجان! من که از بس گناه کردهام، دیگر شامّهام هیچ چیز را استشمام نمیکند و متوجّه نمیشوم. اولیاء خدا هرچه داشت ماه مبارک نزدیک میشد، حالشان، حال عاشقها و مجانین میشد. اصلاً در یک حال و وضع دیگر، در یک صفای دیگر و گویی در یک طرب خاص …
و مثل برق و باد در روزهائی که دیگر سنگینی تو را نداشت سیصد و شصت و چند روز زمینی گذشت تا تو در آسمانیترین اوج، یک ساله شوی! یک سالگیات، عند ملیکٍ مقتدر مبارک؛ دوستِ من. دوستِ حالا شهیدِ من. خوشا به حال اهل بهشت که یک سال است میهمان خوش خنده و خوب …
در اینکه شهید زندهی سپاه دلیران ایران، حاج قاسم سلیمانی یلِ همیشه پیروز میدان است شکی نیست. در اینکه معرکهی نبرد در خاورمیانه دلیری به دلاوری حاج قاسم ندارد هم دوست و دشمن به یک نظرند. و از اینکه حاج قاسم، چهاردهمین سردارِ مفتخر به رتبهی سرلشکری، مهره گردانِ اصلی تحرکات امنیتی و نظامی در …
رش م
ما که در مقدمهی ظهورت و مقدمه چینی برای آمدنت در ماندهایم کجا تابِ با تو بودن و پا به پای تو آمدن را داریم تو که میآئی تو که میدانم که میآئی برایمان ایمان بیاور و تابِ نگه داشتنش را ای بهترین ذخیرهی خدا روی زمینِ هولناک… .
و دیدم که همیشهی خدا، پیمودن دورترین راهها با برداشتن گام اول شروع میشود… . یعنی؛ در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی!
رادیو و تلویزیون چند روز بود مدام مارش عملیات پخش میکردند. سفره را انداخته بودم که صبحانهی بچهها را بدهم و راهیشان کنم. انگار چیزی بیخ گلویم گیر کرده باشد، هر کاری کردم نتوانستم چیزی بخورم. سفره باز بود که سروکلهی پرویز، خواهرزادهام، پیدا شد. آمده بود خبر بدهد علی زخمی شده است. شبش خواب …