زبیر کسی بود در حد و اندازههای سلمان. کسی که مفتخر شد به عنوانِ سیفالاسلام و شمشیرش بارها و بارها اندوه از چهرهی منور رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) زدود. کسی که در فتنهی غصب ولایت حامی علی بود و از متحصنین مقابل خانهی فاطمه (سلاماللهعلیها). زبیر با اینهمه یدِ بیضاء روزی شکست که به ریسمانِ شیطنت …
نایلون را که گرفت، شوق دوید توی چشمهایش که؛ خدا را شکر! نمیدانی چهقدر دلم هوای … کرده بود. خندیدم که؛ کاش از خدا چیز بهتر و بزرگتری خواسته بودی! خدا که ندار نیست. بخیل هم نیست. میخواستی، میداد خب! با همان شوقی که هنوز در غلیان بود و میدانستم به این زودیها تهنشین نمیشود …
حضراتِ تکلیفمدار ِ سینهچاک برای خدمت به مُلک و مملکت که حکمن جزء رجال سیاسی و “مذهبی” دسته بندی شده و میشوید؛ مذهبی که به آن معتقدید و تکلیفی که از آموزههای اسلامِ ناب آموختهاید، مجابتان نمیکند یکی دو سه نفرتان به نفعِ کاندیدائی جوان و مقبول و پرانرژی و انقلابی کنار بروید؟ از باقی …
آش از این شورتر و شعله قلمکارتر که یارو در وبلاگی که برای اعلانِ عمومی کاندیداتوریاش برای انتخابات شورای شهر تأسیس!! کرده و فرت و فرت مطلبِ غیر تولیدی در آن Copy-Paste میکند، در ذیل عناوین و سوابق اجرائی و مدیریتی متعددش، مِن بعدِ اسکنِ بیشمارْ مدرکِ تشویق و تمجید که از کسب عنوان قهرمانی! …
نمیدانم چرا هر بار که باران میبارد، یاد آن روز ِ دور و آن گفتوگوی دراز میافتم که باران نمنم میچکید روی شیشهی ماشین و هر از چند ثانیه یکبار تیغهی پلاستیکی برفپاککن به حرکت در میآمد و رد قطرات را از روی شیشه میبرد تا جلویم! را بهتر! ببینم… و تو هی اوج میگرفتی …
پنداری شعرهائی که سال به سال یادشان نمیافتد و افتاده بودند در گوشهی تاریک ذهنش و به کارش نمیآمدند، یکهو تراوید و تراوید تا برسد به این مصرع از غزلِ دلفریبِ خواجه که؛ “یک دست جامِ باده و یک دست زلفِ یار” که بخواند و اوج بگیرد و در کمالِ سماعِ مستی، اشکش سیل شود …
یادم نمیرود اضطراری که داشتم و آرامشی که دادی را. شبِ رغائبِ پارسال و رحمتِ واسعهای که وسعتش مرا در بر خود گرفت و آویزانِ ریسمانِ اجابتی شدم که از سر بندهنوازی به سویم دراز کرده بودی. امسال اما نه حاجتِ سال پارینه را دارم و نه اضطرار ِ آن روزها را. اما بندهای که …
گفت «طوری بایست که هم دریا را ببینم، هم تو را» و «میم»ِ “ببینم” را چنان مالکانه ادا کرد که یک آن حس کردم آفریده نشدم مگر برای قرار گرفتن در کادری که او دوست داشت ببند. یکسالِ پیش. درست مثلِ همچه روزهائی که غروبها رنگِ ابر دارند و سوزِ ملایمِ پس از بارانهای اردیبهشتی …
هر هفته که میرفت شهرستان و عصر جمعه برمیگشت، میدانستیم خورجینش پُرِ رخت و لباسِ شسته و غذای نیمه آماده و میوهی نوبرانه و سبزی خوردن به قاعده یکی دو وعده و پنیر و ماست و کشک محلی و انواع ادویه و سبزی پاک و فریز شده برای آش و خورشت است. این هفته اما …
آنسان که اوضاع کواکب و شوارعِ منتهی به پاستور نشان میدهد، این یک ماه و دو سه روز باقی تا انتخابات باید که پر از فراز و نشیب و سختی و فتنه باشد. خیالی نیست. ما در کورهی غبارآلودِ فتنهی ۸۸ آنقدر آبدیده شدهایم که بلد باشیم از معرکهای که مهلکهی عالیجنابان منحرف و مرتجع …