حرف آخر

فراز پایانی وصیت نامه ی شهیدمان که رد حسرت کربلائی که هرگز قسمتش نشد، در آن موج می خورد… – – – – – – – پ.ن: و من هر بار که زائر کربلا شده ام، باب الشهدای حرم امام را خوش تر هر مدخل دیگری یافته ام… آن در شرقی که بالایش به خط …

اشتغال زائی (فصل دیگری از روزمره های یک مدیر روزمره)

مرد میان سالی که با چشم های تا به تا و پای علیل و زبان الکن همراه زنش جلویم خبردار ایستاده بود شبیه آن کسی نبود که پای تلفن وصفش را شنیده بودم. دی روز کسی از دوستان ِ سابق! بعد هرگز به م زنگ زد و از آن جهت که سلام جماعت سیاست زده! …

که یادش غالباً با من است…

مهم این است که تو کوله بارت را سبک کردی مهم تر این است که روزی آنقدر بزرگ شدی که قد و بالایت به لباس تک سایز شهادت برسد مهم این است که بعد این همه سال، یادت غالبا در یاد آقاست گیریم این وسط دو نفر کج سلیقه هم پیدا شوند که روز شهادت …

کدورت پدری-پسری (فصل متفاوتی از روزمره های یک مدیر روزمره)

پیرمرد، عجیب شبیه کسی بود که یادم نمی آمد… آورده بود فیش نوسازی اش را که این همه پول ندارم که فیش تان را پرداخت کنم. و چشم هایش بی تابی قریبی داشت. هی این پا و آن پا می کرد که حرفش را بیشتر کش دهد. داشتم برایش توضیح می دادم که این فیشی …

نوشدارو قبل مرگ سهراب

بی تابی ام را که از حد می گذرانی وقتی در اوج استیصال و بی چاره گی تماشایم می کنی وقتی به هیچ عقل سلیمی هیچ چاره و کاری نمی رسانی که برایم نسخه کنند وقتی خوش داری تک و تنها و زیر این همه بلا و سختی و ابتلاء بمانم و دم نزنم وقتی …

شبِ واقعه

وقتی دست خدا را بستند و پهلوی ناموس خدا شکافت وقتی حرمت حریم خانه ی وحی ِ خدا لگدمال آن شل چپ دست شد و گل یاس ِ سپید به زردی گرائید وقتی ماه ِ صورت کبود، رخ از آفتاب نهان می کرد و شیر خدا چاره از دست داده بود وقتی آسمان از شدت …

شهادت مادرم افسانه نیست!

می‌دانی فرق بین “ضَرَبَ” و “رَفَسَ” را؟ می دانی ضرب به زدن می گویند و رفس به لگد زدن؟ می دانی دو روایت است در نقل آن ساعت که آن حرامی آتش در گلستان وحی انداخت؟ روایت اول که می گوید: «انّ عمر رفس فاطمه حتی أسقطت بمحسن»(۱) و نقل دوم که آورده است: «انّ …

و شما از اسرار امور بی‌خبرید! روایتی دیگر از روزمره های یک مدیر روزمره

شغل و شماره ی تلفن من طوری است که مجبورم به همه ی تماس های شناس و ناشناس در همه ی ساعات شبانه روز جواب بدهم. دردسری که حتی تغییر شماره ی تلفن همراه هم نمی تواند مرتفعش کند. دردسر بزرگتر این است که آدمهائی که تماس می گیرند ما را به اسم و رسم …

حالا که رفته ای…

قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام… – – – – – – “قیصر امین پور” دفتر گزینه ی اشعار