ای آنکه خاک را به نظر کیمیا کنی! شمع دانی های حیاط مادربزرگ، هر بهار به نفخه ی صورِ دعایِ تو دستهایشان تا بی نهایتِ آسمان گل می دهد که مگر آمین گوی دعای آمدنت باشند … وعده ی نیکوی راستین! بیا و نصیب غمزده ی دعای گل ها را از پائیز بودن مکرر برهان! …
ماه: مارس 2009
هر سال با یک سررسید و انتظاری که به سر نرسید …
و داقََتِ الارضُ و مُنِعَتِ السَماء زمین تنگ شده و آسمان بخیل! حالا هی من خوش خوشانم باشد که که خانه مان مهیاست و بهار دارد می آید! بهار! آنست که خود ببوید، نه آنکه تقویم بگوید … بهار! آنست که خود بیاید، نه آنکه تقویم بگوید …
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد نخواست او به من خسته ـ بیگمان ـ برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه میکنی، اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد… رها کنی، برود، از دلت جدا باشد به …
نوشته ای منتشر نشده از سردار شهید علی شرفخانلو لِلحَق! اسفند که می شود، همه ی اجزا و اشیا و حتی آدم! های شهر، غرق در هیجانی نا نوشته و خود خواسته، ماراتن نفس گیر پاکیزگی و نو شدن را تا ثانیه ی صفر سال کهنه و خسته می دوند تا در آرامش فراگیر دور …
سلام. حال من خوب نیست. اما همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن می کنم. دیریست که همه را از خود بی خبر گذاشته اید. می دانید که! پدر بزرگ مُرد. برای پدر هم نفسی باقی نمانده است. جمعه ی پیش سخت بیمار بود. از بستر بر نمی خاست. چشمهایش، به پنجره بود و قلبش تا …