روزهای نابسامان بعد از زلزلهی ۵٫۸ ریشتری ۸ بهمن ۱۴۰۱ خوی، وقتی از زمین و آسمان، هی سیل محبت و کمک میبارید به شهر، یکروز یک بنده خدائی از انتشارات مکتب حاج قاسم زنگ زد و نشانی خواست برای فرستادن کتابی که تازه منتشرش کرده بودند و ضمنش از اوضاع خوی و مردم و لرزه و پسلرزههای مدام و اسکان و اضطرار همشهریها پرسید و شنید که مردم هنوز در دِهشَت و وحشت زلزلهی ۸ بهمن که شدیدترین لرزهی شهر در ۱۶۰ سال اخیر بوده، هی هر روز ده پانزده تا پسلرزه میپذیرند تا مگر کِی انرژی گسلهای متراکم و بیدار شدهی زیر پوست شهر تمام شود و هرکس برگردد سر خانه و زندگیش.
من آن روزها تازه جابجا شده بودم و جای شغل جدیدم مجال کمتری به خواندن و نوشتن میداد و مثل سابق، فراغت خواندن و نوشتن نداشتم و اینکه زلزله مسالهی علیحده شده بود برایمان و از خروسخوان تا پاسی از نیمه شب، دنبال هماهنگی و اسکان و رفع اضطرار و آواربرداری و تامین اقلام برای کمپ بودیم و نیمههای شب در کانکس، چند پتو به خود پیچیده از سرما، نه که بخوابیم، بیهوش میشدیم تا فجر فردا.
غرض اینکه عمر آنروزهای تلخ، کم بود و در اثنای آن روزهای سخت، کتاب جدیدالانتشار مکتب حاج قاسم «عزیز زیبای من» رسیده بود و لای نایلون، بسته مانده بود تا روزهای بحران سپری شوند و دست مریزاد به دوستان مکتب حاج قاسم که وقتی پی گرفتند «کتاب رسیده دستت یا نه؟» سراغ از حال مردم هم گرفتند و فردایش مبلغی جور کردند در حق کمک به رفع و رجوع اوضاع نابسامان و حوالهاش کردند به حساب موسسهای که مشغول رتق و فتق اوضاع زلزله خوی بود. و من اثنای عید ۱۴۰۲ بود که بستهی محبتیِ دوستان مکتب حاج قاسم را باز کردم به خواندن و این اولین کتابی بود که در سال نو خواندم.
«عزیز زیبای من» تعبیر نغز شهید خوشبخت و خوش عاقبت انقلاب، حاج قاسم سلیمانی است از «شهادت» که قضا را و به حق، آخر سر روزیش شد و دوستان مکتب حاج قاسم، این تعبیر عاشفانه را به رنگ خون و با خط خود شهید روی جلد جاگذاری کردهاند و چه مراعات نظیر زیبائی ساخته است خط زیبا و رنگِ زیبندهای که به جا انتخاب شده و دست آخر، از پراکندگی لکههای خون، پرنده ساخته که اوج بگیرد تا آسمان تا خود خدا.
خط اصلی روایت کتاب، مربوط است به سه روز آخر عمر شهید در دنیا و البته روایتی خصوصیتر است از زندگی سردار بزرگ و عزیز ما. نویسنده این بخت را داشته که چراغ بیاندازد در خانهی شهید و زینبِ حاج قاسم را ببیند و شنوای کلمات این دو به هم باشد و دلواپسی پدری پا به سن گذاشته را تماشا کند از احوال دخترک دهه هفتادیش و ببیند سردار را که حتا وقتی رسیده سوریه، با خط امن زنگ زده به تهران به خانه که «زینبم امشب را که مادرت نیست، تنها نمان توی خونه»
و نه فقط زینب که فاطمه هم حرف دارد برای خواننده و همان اول کتاب از چشم انتظاری و دلواپسیای میگوید که سالهای سال نگران و امیدوار پشت سر پدرشان داشتهاند و همهی آن امیدها به یکباره در شب ۱۳ دی ۹۸ برای همیشه ناامید شد.
و لابلای صفحات کاهیِ کتاب، عاشقانه شاهد ارتباط روحی عمیق این پدر و دختریم حتا پس از شهادت و میشنویم که سردار رفته به خواب کسی و گفته «اینقدر فاطمه بیتابی میکنه که نمیتونم برم به خوابش. هم خودش اذیت میشه هم من!»
و نه فقط زینب و فاطمه که «عزیز زیبای من» مجال تماشای پدرانگی عاشقانه حاج قاسم است با همه بچههایش. و نه فقط بچهها که خواننده این بخت را خواهد یافت که عکسی را ببیند از بازی حاجی با نوهها لابلای برگهای خزان ریخته کف حیاط.
کاش «عزیز زیبا»ی حاج قاسم، نصیب همهمان بشود.
دیدگاهها
بهمن ۴۰۲؟؟
خدایا رحمی….
نویسنده
اصلاح شد.