ماه: می 2015

دلیر دریادل

برای دلیری‌های دریادار دوم شهید ناصر فراهانی. رضوان‌الله‌علیه “فراهانی” ابتدا برای من نام جدید کوچه‌ی وزیری بود در بلوار ولی‌عصر (عج) که بعد انقلاب عوض شده بود و بی‌هیچ زمینه‌ و اطلاع دیگری فکر می‌کردم لابد این نام را برای پاس‌داشت یاد و نامِ “قائم مقام فراهانی” که استاد امیرکبیر بود و پایه‌گذار بسیاری از …

تکلیف

می‌گفت: وقتی به امام گفتند این‌ها از بنیاد شهید رسیده‌اند خدمت‌تان برای دست‌بوسی و گرفتن سفارش، امام سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت توی نگاهم و گفت: “تکلیف معلوم است؛ خون شهداء تکلیف را برای همه روشن کرده… .”

با مرگ نمیرید؛ حیف است!

وقتی ساک کوچکش هم‌راهِ جنازه آمد، تویش یک تکه کاغذ کوچک بود. کل وصیت‌نامه‌ی شهید شانزده ساله* هم‌این یک جمله بود: “حیف نیست در زمانِ شهادت و وقتی که پنجره‌ها برای پر گشودن باز است، آدم با مرگ بمیرد…؟!” – – – – – – *. شهید سیدرضا سیدارونقی

دست‌های بسته؛ دست‌های باز؛ دست‌های آلوده

در شگفتم از کار دنیا که روزی روزگاری صد و هفتاد و پنج غواص شهید، با دست‌های بسته توانستند از شرف و غیرت و آزادگی ایران‌مان دفاع کنند و حالا حضرات با دست‌های باز هر آن‌چه را که به دست آورده‌ایم را از دست می‌دهند و بعد پذیرفتن بازدید “کنترل شده” از تاسیسات نظامی و …

اسباب‌کشی

اسبا‌ب‌کشی داشتیم. مجازی. از هاتسی به هاتسی دیگر. زین سبب بود که در چند روز گذشته، احوال دست‌رسی به این‌جا مشکل‌دار شده بود. الغرض به عون الله الکریم الحی القیوم، انگار که در خانه‌ی جدید جاگیر شده‌ایم و شاید دیگر مشکلی در دست‌رس نداشته باشیم. البته تا اطلاع ثانوی!

این‌جا برای از تو سرودن هوا کم است

کتابم را خوانده بود. من را که دید دستم را گرفت و گفت: “علی” بود و فلانی و فلانی و فلانی. شب و روز با هم بودند. الآن اما اگر علی مانده بود دورشان را خط می‌کشید. بعد بلافاصله درآمد: علی که نمی‌توانست بماند. اصلن ماندنی نبود. نمی‌توانست بماند. دنیا برایش تنگ بود. کاسه‌اش هم‌آن …

شهداء شرمنده‌ایم!

فضای جامعه‌ی ما همیشه باید مملو از یاد و عطر و حضور شهدا باشد. روحیه‌ی ایثار و شهادت باید در لابه‌لای اجزای جامعه رسوخ کند. نام مردانِ مردی که حماسه‌ی هشت ساله آفریدند باید همیشه‌ی خدا مقابل چشمانِ ما باشد. شهید را باید به دل سپرد و نه به خاک. ما مدیونِ ایثار و حماسه‌ای …

تجربه‌ای نو

حضور در بین مخاطبان و آن‌ها که تو را فقط از روی اسمی که روی کتاب‌هایت نوشته شده می‌شناختند، تجربه‌ی شیرینی بود. خاصه آن هم‌سر جان‌بازِ اعصاب و روانِ شیمیائی که ردِ رنج طولانیِ سال‌ها پرستاری در خطوط عمیق پیشانی‌اش و چشم‌های خسته‌اش پیدا بود و گله داشت که چرا به زندگیِ شهدای زنده نمی‌پردازم… …