یکی از معدود مرسدس بنزهای خوی را سوار میشد و آن سالها اساسا کسی غیر از او و مرحوم آقامیرولیالله ذاکری، آخوند دیگری پشت رول نمینشست و رانندگی آخوند، متاع نوبری بود.
بنز دلبرش هر از گاهی میافتاد دست میرموسی[۱] که از قِبَلِ آن مجالکی فراهم شود تا حظِ نشستن داخلش نصیب و قسمت ما هم بشود. و حاج آقا را بارها پشت همان رول دیده بودم که متبحرانه غربیلک فرمان را میچرخاند که بنز به یک فرمان، صاف برود داخل کانکسی که چسبیده به مدرسه نمازی کاشته بودند برای آن رخش بیمثال؛ عوض پارکینگ و با ریموت باز و بسته میشد. کِی؟ جائی خلال سالهای دهه هفتاد که اینجور فنآوریها هیچ رواج نداشت. آن کانکس البته بعدها که آقا از خوی رفتند و امام جمعه سلماس شدند و مدیر مدرسه دینی عوض شد، شد کتابفروشی مدرسه علمیه نمازی و تا سالها بود تا بعدا رفت جائی که الان هست. در ورودی بازار از سمت کوچه مقبره.
اینرا گفتم که بگویم، آخوندی که رانندگی بداند و بنز سوار شود، به خودی خود جذاب بود و بماند که جنابشان سید اولاد پیغمبر بودند و سادات ده هیچ از بقیه جلوترند در دلبری و بماند که ابروان پر پشت و ریش خوش فرم و قامت بلند و عبای شکلاتی، مزید بر علتی بود که عارض شدم.
آقا آن سالها که گفتم، امامِ مسجد حجتیه بود و ما اهل مسجد شیخ و کسی هم نبود گوشمان را بپیچاند که متوجهمان کند: «دو ساعت قبل اذان میآئید اینجا برای چهل روزِ عاشورا تا اربعین زیارت عاشورا بخوانید، بمانید نماز را هم همینجا بزنید به کمرتان و چه کاریست زیارت تمام شده و نشده با عجله از این مسجد به آن مسجد شدن؟» انگار که حجتیه بنا شده بود برای زیارت عاشورا خواندن و شیخ برای نماز. و آقا هیچ بار به روی هیچکداممان نیاورد این خطای آشکار را و گذاشت خودمان متوجه شویم و آن سالها منِ مشتاقِ شنیدن از پدرم، حکایت شبی را شنیدم که حاج آقا در همین مسجد پشت پدرم درآمده بود و این باعث شود که محبتم بهش افزونتر شود.
و هی دنبال فرصتی بودم که ماجرا را از زبان او هم بشنوم که جورچینِ روایتم کامل شود و ماند و ماند تا همین یکی دو هفته پیش که رفتیم تبریز برای ضبط تصویر برای پخش در برنامه و حرف رسید به ایام تشکیل سپاه و حرف را بردم سمت آن شبی که پدرم و چند پاسدار دیگر تیربار ژ۳ و کلاشینکوف برده بودند مسجد حجتیه که به خلق الله درس اسلحه شناسی بدهند و حین باز و بست تیربار، ناغافل تیری قایم شده در لولهی تیربار در میرود و شکر خدا گزندش به کسی نمیرسد و کمانه میکند جائی گوشه گنبد وسط مسجد که جایش الان هم مانده و آخوندی دیگر که در مسجد بوده لب به اعتراض میگشاید که مگر مسجد محل این کارهاست و عزم تعرض داشته که بساط پاسدارها را به هم بزند و آقا به داد میرسند و شاهد تاریخی علم میکنند که پیغمبر خدا هر کار اجتماعی و عام را در مسجد رتق و فتق میکرده و اعلام جنگ و اعزام نیرویش از همین مسجد بوده و چنان محکم که داستان همانجا خاتمه پیدا کند و ردش همان جای تیر ناغافل باشد که چهل سال است نشسته در انحنای داخلی گنبد مسجد حجتیه و بهانه ساخته که من هر بار به زیارت ردی که از پدرم پیدا کردهام، به آن مسجد بروم.
سر و زبانِ الانم را داشتم، همان سالی که نوجوان بودم و ماجرا را شنیدم، میرفتم سراغ حاج آقا و روایتش را میگرفتم اما شرم نوجوانی و حیای مواجهه با بزرگتر و بزرگتر که چه عرض کنم، یکی از بزرگترینهائی که میشناختم مانع شد و تهِ زورم این شد که یک شب بعد از زیارت عاشورا نروم مسجد خودمان و بمانم پشت سر ایشان نماز بخوانم و بعدش به بهانهی پرسیدن یک سوال شرعیِ من درآوردی جلو بروم و نفس به نفس بشوم با سید خوش سیمای بلندقامتی که روزی روزگاری حق رفاقت گذاشته بود گردن پدرم و با حسرت زل بزنم به چشمهایی که بختِ دیدنِ پدرم را داشتهاند… .
حاج آقا، یک سالی هم داوطلب انتخابات نمایندگی مجلس شدند و یادم هست عکس پوستر تبلیغاتیشان را عکاسی مهرگان –در بالاخانهی قنادی فرحبخش – انداخته بود و رسم عکاسخانههای مشهور آن سالها این بود که عکس آدمهای معروف را که میگرفتند، یکیش را بزرگ میکردند و میزنند توی قاب و به غرور و مفاخره، بیاوزندش از در و دیوار عکاسخانهشان و عکس انتخاباتی حاج آقا موسوی یکی از آن عکسهای روی دیوار آتلیه بود که از سمت مقابل خیابان دید میزد و من نمیدانم چرا هی دوست داشتم از آنجا رد شدنی گردن بکشم به دیدن عکس ایشان که کنارش عکس پرتره حاج حمزه درستی و چند نفر دیگر هم پیدا بود.
زمان آقای نجمی خدابیامرز، امام جمعه موقت بود و یکی از کارهایش رفتن پشت تریبون در جمعه روز قدس، میان دو نماز برای جمعآوری اعانه برای هزینههای جاری مصلی و نمیدانم چه هنری در کلامش داشت که مردم را عمیقا دست به جیب میکرد و در یک جلسه، خرج یک سال مصلا را در میآورد. یادم هست همین زبانِ خوش را یک شبِ احیا در مسجد حجتیه به کار انداخت و همان شب فیالمجلس مبایعه نامه خانه جنب مسجد نوشته شد که خریداری شود و بشود حسینیه برای خانمها. و یادم هست سالی که به امامت جمعه مهاجرت کرد به سلماس، یکی از حسرتهایمان، از دست دادن برانگیزانندهای بود که زبان مردم را برای دست به خیر شدن بلد باشد.
سوای اینها، من از همان وقتی که خودم را بلد شدهام، عاشق سفر حج بودهام و حاج آقا موسوی یکی از رکورددارهای رفتن به حج و قلهای بین قللِ کثیرالحجهائی که میشناسم و همیشه حسرتِ مرتبهشان را خوردهام.
و چنان حاجی و چنان شیدای اقلیم قبله که پارهی تنش، سیدهادیِ مجروحش[۲] را بعد از دهمین عمل جراحی وقتی بنا میشود اعزامش کنند به لندن و جور نمیشود همراهش برود، بسپارد به دوست و برادرش آقای انگجی در تهران و رو سوی خدا در سرزمین قبله کند و آنجا خبر شهادت پسرش به او برسد و چه اسماعیل و ابراهیم طور میشود ماجرای این پدر و پسر در حجِ آن سال. سال ۱۳۶۵٫
و من شنیده بودم که از جده مستقیم میرود لندن دنبال پیکر و راستِ روایت را روزی که در تبریز مهمانش بودیم از خودش شنیدم که گفت «خانه را گذاشته بودم برای فروش که با پولش سیدهادی را ببرم لندن که وسط کار، گفتند هزینه اعزام مجروحان به خارج پای بنیاد شهید است و هر اصرار که کردم، کروبی نگذاشت همراه هادی بروم و قول داد از جده برایم بلیط لندن تهیه کند و نکرد و هادی که شهید شد، آوردندش تهران و من از مکه برگشتم تهران پیِ اسماعیلی که در راه خدا قربان کرده بودم.»
در همان جلسه تبریز بود که اجازه نامههائی که از مراجع برای دریافت و هزینه کردِ وجوهات شرعیه داشت را آورد و سرگلِ اجازات به خط زیبای امام خدابیامرز بود که با الفاظی شایسته و در متنی مطوّل، سالها قبل از انقلاب و در ایام تبعیدشان در نجف در خلال دیداری که دور کرسیِ اتاق ملاقاتهای امام برگزار شده بود، انشا شده بود و میگفت «آن سال به نیابت عازم حج بودم و هنوز خطوط پرواز برای حج مهیا نبود و مردم از راه زمین و از سمت عتبات به حج میرفتند و تذکرهی من دیر آمد و ویزای ورودم به عربستان جور نشده بود و ماندم در نجف که هماهنگی صدور ویزایم در بصره را انجام دهم و سربند آشنائیتی که با امام داشتم، رفتم چند نوبت در درسشان شرکت کردم و آخر سر برای اخذ اجازه رفتم بیت شریف ایشان که امام خدا بیامرز در جواب درخواستم فرمود «من مقلد زیادی در آذربایجان ندارم که بخواهند امور حسبیه و شرعیه داشته باشند. اجازه از من را میخواهی چکار؟» و اصرار کردم و اجازه نامچه را انشا و امضا شده تحویل گرفتم و به خوی که برگشتم، با دست پرتری به تبلیغ مرام و مکتب امام مشغول شدم.» و بعدش از روزهای انقلاب گفت و حفاظتی که از اسلحهها و پادگانها کرده و سفری که برای تحویل فرمانده پادگان به تهران رفته بود و کارهایی که در زمان تشکیل سپاه کرده و سفرهای مکرری که به رزم و به پشتیبانی به جبهه رفته بود.
آقا که ما ایشان را بین مردم با عنوان «حاج آقا موسوی» میشناسیم، هنوز بعد از اینهمه سال عمر که از خدا گرفته و صرف خدمت به خلق خدا کرده، به یاری خدا، قدش راست است و حالش میزان و آشنا و آگاه است به اخبار روز و مسلط است به ابزار روزآمدی مثل شبکههای اجتماعی و شاید اینها به قول خودش، برکت آن روضههای خانگی باشد که پدرش بعد از مهاجرت از سیدتاجالدین[۳] به خوی، در منزلش در خیابان شیخمهدی برپا میکرده و طنین آن روضهها تنیده در جان آقاسیدمحمد که او را پیشوای اهل خیر در خوی کرده است در همهی این هشتاد و اندی سال که از آن روزها میگذرد. الهم انعمتَ فَزِد.
[۱] میرموسی موسوی نظر. خواهرزاده آقای موسوی که راننده بنیاد شهید خوی بود و رانندهی جایگزین برای سرویس مدارس شاهد شهر.
[۲] طلبه شهید سیدهادی موسوی که در خلال عملیات کربلای ۵ زخمی و برای مداوا به تهران منتقل و بعد از چندین نوبت عمل جراحی، برای ادامه درمان به لندن اعزام شد و در آنجا به فیض شهادت نائل آمد. این شهید تنها رزمندهی اعزام شده از شهر خوی است که در سرزمینی غیر از میدان معرکه جنگ ایران و عراق به شهادت رسیده است.
[۳] روستائی در ۲۵ کیلومتری خوی که به اسم سیدِ صاحب بقعه در آن روستا، سیدتاجالدین نامیده شده و سلالهی سادات خوی عموما از نسل ایشان هستند و هم جد اعلای آیتالله العظمی خوئی نیز.