من حاج مهدی را ندیده بودم. از او اسمش را شنیدم وقتی ریق رحمت را سرکشید و سر در گریبان خاک برد، شبی از شبهای بهار سال ۱۳۷۷ آغام خدا بیامرز به جهت اینکه عملا یادم بدهد نحوهی آمد و شد و شیوهی نشستن و برخواستن در مراسم عروسی و عزای مردم را، دستم را گرفت و رفتیم تا دالان شیخ علیاکبر برای شام غریبان مرحوم در منزلش.
توی راه که داشتیم میرفتیم، فهمیدم آن خانه مال پدر آقای آیتاله العظمی خوئی بوده و حین هجرتشان به نجف، به مرحوم حاج مهدی فروخته شده و خانهای بود قدیمی و حجابدار. یعنی از در که تو میآمدی ساختمانی بود که اتاق و اُرسی داشت و بیرونیِ عمارت محسوب میشد که با دیوار و پنجرههائی با شیشههای مشجر و رنگی، از حیاط جدا شده بودند و آنسوی حیاط فراخِ حوضدار و پرِ دار و درختش ساختمان اندرونی قرار داشت و این یعنی اهل خانه حتی در صورت کثرت میهمان غریبه هم در عمارت خودشان راحتند. و یعنی که صاحب منزل، حساب راحت میهمان و اهل خانه را جدا جدا کرده است.
برای منی که از همان عوالم نوجوانی شیفتهی تاریخ و آداب و رسوم بودهام، آن چند دقیقه نشستن زیر سقف خانهای که در آن آیتالهی عظمی به بزرگی آقا سیدابوالقاسم خوئی پا به دنیا گذاشته، موهبتی بود که هنوز هم با یادش غرق غبطه میشوم و یادش برق میاندازد توی نگاهم؛ هر بار که از سر آن دالان باریک بگذرم. و حیف که فرصت همان یکبار شد و حیفتر اینکه امروز دیگر آن خانه را به آن شکل نداریم.
هفتهی مرحوم که سپری شد، یک شب که از قضا همهی عروس و دامادها و نوهها خانهی آغام خدابیامرز جمع بودیم، کسی کلون در را زد و من رفتم پای در. جوانکی بود ناشناس با ظرف روحی در داری در دست که پیش گرفته بود و میگفت «احسان مرحوم حاج مهدی است.» آن سالها هنوز گرفتار ظروف بیروح و یکبار مصرف امروزی نبودیم. گفتم «بمان ظرفت را خالی کنم و پس بیاورم.» گفت «نه! نمیخواهد… . ظرف برای شماست» و پا انداخت روی زین دوچرخه ۲۸ش و دالان را توی تاریکی برگشت تا بپیچد به خیابان شاپور.
تماس دائی حَسنم با داماد مرحوم معلوممان کرد حاج مهدی وصیت کرده «احسان مرا جای اینکه در رستوران بدهید، بفرستید در خانهی مردم و درِ هر خانهای که بردید، ظرفش را پس نیاورید و بگذارید ظرف همانجا بماند.» و بعدها معلومم شد که مرحوم با یک تیر دو نشان زده؛ اول اینکه خیراتش همانشب سر سفره تُخس شده بین همهی اهل خانهی مقصد و جای یک فاتحه، چندین و چند فاتحه دشت کرده و نشان مهمترش اینکه ظرفی سوای ظرف و ظروف یکدست و یک شکلِ آشپزخانهی هر خانهای جا مانده در آن خانه و هربار هرکس از اهل آن خانه که آنرا ببیند و بکار ببرد یک خدابیامرزی نثار و نصیب صاحب ظرف میکند و اینطوری، سالهای سال سیل رحمت و مغفرت به دریای صاحبش میریزد.
و من، ندیده شیفتهی این آدم شدم. با حسرتی بزرگ که چرا چند سال زودتر به دنیا نیامدم که نَفَسِ این آدم به نفَسم بخورد. و آن حسرت آنقدر بزرگست که هنوز بعد اینهمه سال، هربار با بهانه و بیبهانه، گذارم که به بازار خوی میافتاد سمت حُجرهاش که هنوز که هنوزست دست نخوره و همان شکلیست بچرخم و نگاهم گره بخورد به عکسِ سادهی سیاه و سفید مردی میانسال که با عینک کائوچوئیش زل زده به دوربین و برای ابد نگاهش قفل میشود توی چشم هر بینندهای. و شعر خوشنویسی و قاب گرفتهی کنار عکس را برای بار هزارم بخوانم که نوشته «در جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبرست/ ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار»
یکی از روزهای گرم سال ۱۳۸۸ وقتی رفته بودم دفتر مهندس ظفرخواه که از او راجع به پدرم بشنوم، سرِ حرف رفت سمت آن باری که دوتائی داشتند از جبهه برمیگشتند و سر راه میرسند به رود زلالی که جان میداده برای در کردن خستگی چند ساعت رانندگی و ساعتی آسودن از سختی سفر با وانتِ تویوتا. همانجا که مهندس وقتی دست میبرد به آب، ساعت از مچ باز میکند و جا میگذارد لبِ همان جوی و قضا را ساعت سیکوی شارژیش هدیه سر عقدش بوده و سر رابطههای پر از رودربایستی دههی ۵۰ و ۶۰ سدهی پیش، رو نداشته جلوی پدرخانمش ظاهر شود بخاطر گم کردن کادوی ازدواج و حاج مهدی که ملتفت موضوع میشود، قانونِ سفت و سختِ یک ساعت برای هر داماد را زیر پا میگذارد و به پسرش حاج محمد میسپارد که «برای آقا جلیل یکی بهترش را بگیرید. آن قبلی فدای سرِ امام. که گفته است جبهه واجب کفائیست.»
شما بودید شیفتهی این آدم نمیشدید؟
بماند که این آدم، از ۱۳۴۲ آستین همت بالا داده برای هفته به هفته دعای ندبه خواندن در مسجد بالای کوچه نورالهخان و حرکتی زده که تا یومنا هذا برکتش و خودش ماندگارند و بماند که کاغذِ معتبرِ وکالت تامه داشته از مرجعِ قَدَر قدرتی مثل آقای آیتالله العظمی خوئی و برغم اینکه از مال دنیا بینیاز بود، رخت و لباس و منش مردم عادی را میپوشیده و چربتر از زیردستهاش غذا نمیخورد و مهمتر از همهی اینها، فهمیده بود که خدا دین و قرآن را ساده و سهل فرو فرستاده برای مردم و برای رسیدن به خدا و پیغمبر و امام زمان که عاشقش بود، باید سادگی پیشه میکرد که کرده بود.
برای من، حاج مهدی اخروی یعنی یک بازاری اصیل. یعنی کسی که پولش از پارو بالا میرود اما حواسش به حساب و کتاب و دفتر و دستکش هست که حرام داخل حلالش نشود. بارها وقتی برنج و لپه و نخود و لوبیا از پسرش حاج محمد آقا خریدهام شنیدهام که «اگر اهل خانه پسند نکردند مدیون هستی برنگردانی» و یقین دارم این جمله را از پدرش به ارث برده و این یعنی مال را با رضایتِ متعامل، افزودن. یعنی مثال عینیِ کسی که اسیر و امانتدار پول و سرمایه و مالالتجارهاش نیست. یعنی کسی که بلدست از شیرینی ثروت به نفع آخرت بهره ببرد و مثل مردم عادی زندگی کند و از تفاخر و تجاهر به دور بماند. کسی که بلد است رفیق بازی را و بلدست بشود حبیب خدائی که رفیق باز است و حاج مهدی بلد بود رفیق بازی با رفیقِ جلَّ و اعلا را.
حاج مهدی اُخروی از اولیا و رفقای خدا بود و این روزها که در بازار قدیمی قدم میزنم، چشمم دنبال ابدال آن مرد بزرگ است و میدانم که خدا زمین را بیدوست و رفیق و ابدال نمیپسندد. و رضوان خدا تا ابد برازندهی مردیست که روزی قدم زد در شهر ما به اخلاص و برکت از محمد و آل محمد گرفت؛ صلوات الله علیهم اجمعین.