نمیدانم چرا همه راه به تو دارند الا منی که نزدیکترین کس به تو ام. نزدیکترین به عیار آدم های اینجا و نه حتما به عیاری که دست شماست. که اگر بود روزگار من و کار نیمه تمامی که سالهاست منتظر یک گوشهی چشم و اذن شماست تا یومنا هذا لنگ نبود… حالا اینها را …
ماه: می 2012
یَا مَنْ یَمْلِکُ حَوَائِجَ السَّائِلِین وَ یَعْلَمُ ضَمِیرَ الصَّامِتِین لِکُلِّ مَسْأَلَهٍ مِنْکَ سَمْعٌ حَاضِرٌ وَ جَوَابٌ عَتِید اللَّهُمَّ وَ مَوَاعِیدُکَ الصَّادِقَه وَ أَیَادِیکَ الْفَاضِلَه وَ رَحْمَتُکَ الْوَاسِعَه فَأَسْأَلُکَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ أَنْ تَقْضِىَ حَوَائِجِى لِلدُّنْیَا وَ الْآخِرَه إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَىْءٍ قَدِیر – – – – – و تو بگو …
وقتی فک بالا و پائینت تا منتهی الیه ممکنش باز باشد و دو دست دندانپزشک بهاضافهی کلی انبر و آینه و گاز و سیم و پنس و پنبه داخل محیط دهان تو باشند و پزشک دندان بهانضمام زوری که میزند تا بلکه دندان شکستهی تو را ساق و سالم از جا بُن کن کند و …
هرکسی هرقدر اندک هم که شکل لب و دهن و دماغ و چشم و ابرویش یا لااقل یکی از اینهاش شبیه تو باشد، یا از تو برایم بگوید و برای من تابلوئی از تو نقش کند، میتواند مرا به طرفهالعینی هوائی کند. از منی که تو را ندیدهام و در این باید ِ دور ازانصاف، …
سالها بود دربه در دنبال “دو کلمه حرف حساب” بودم و نمییافتمش. جستجوی نمایشگاه و حوالی انقلاب و بساط کتابفروشهای دور و بر ارگ تبریز بیحاصل بود و بیفایده و ما بودیم و حسرت یافتن “دو کلمه حرف حساب ِ” پر حاشیه! دیروز اما پی ِ سفری غیرمترقبه، وقتی در خروجی شهر نگه داشتم تا …
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد! شاید به خوابِ شیرین فرهاد رفتهباشد…
بساط هندوانه و اصحاب هندوانه خور که جمع و جور شد، کج کردیم سمت مزار شهداء. لیلهی رغائب بود و بهانهی در مزار بودن جور. تا پهن شدن بساط و قاچ شدن هندوانهی زبان بسته، هرکدام بچهها رفتند سی ِ سنگ مزاری که باید میرفتند. او اما نرفت و ماند کنار بساط و وقتی چشمهای …
غربت امام هادی که درود خدا بر او باد را در کوچه پس کوچههای سامراء بجوئید وقتی که دم غروب، از مأذنهی مسجدی که یک کوچه از حرم فاصله دارد جای “حی علی خیرالعمل” بشنوید مؤذنی ناصبی حلقوم پاره میکند که: “الصلوه خیر من النوم” و بغض فروخوردهتان وقتی میشنوید حضرت علامه “خیر العمل” را …
و چه ظلم ناروائیست وقتی به او نرسیده باشیم و بی او، از او هزار حاجت دیگر بخواهیم… امروز و امشب، برای شب نازنین آرزوها با کاسهی توقع و امید در دست ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا و نه حلوا میخواهیم و نه بلوا همان خودت را بهمان بدهی و سهمِ …
هر سال وقتی تلهویزیون پر میشود از تصویر مسجد جامع و نماز شکر و صدای ماندگار مجری رادیو که میگوید: «شنوندگان عزیز! توجه فرمائید… شنوندگان عزیز! توجه فرمائید… خونینشهر! شهر ِ خون؛ آزاد شد…» من یاد تصویر نادیده و روایت شده ای از مردی میافتم که وقتی خبر را شنید، آنقدر خوشحال و خرّم شد …