ماه: اکتبر 2009

آروسیاک؛ بازمانده‌ی خوی

… این کتاب را پایانی نیست. متاسفانه من هنوز موفق نشده‌ام به خوی سفر کنم. در گذشته به دلیل خاطرات وحشتناک، دروازه‌ی خوی بر روی فکر و روح همه‌ی مابسته بود و حتی در نقشه جغرافیائی مغزمان نیز جائی نداشت ولی پس از نگارش این کتاب، خوی به شهر من، گذشته‌ی من و عشق من …

وَ یَسئَلونَکَ عَن ذِی القَرنیِن

آن گاه گه بدون جنگ وارد بابل شدم، مردم گام های مرا به شادی پذیرفتند. نگذاشتم هیچ رنج و آزاری به مردم این سرزمین ِ آباد وارد آید. برده داری را برانداختم و فرمان دادم که همه در پرستش خدای خود آزاد باشند. شهرهای ویران شده را از نو ساختم. نیایش گاه های بسته را …

نمی شود! نمی توانم! نمی خواهد!!! ناگوارتر این که؛ مثل موسی همه چیز را شتابان می‌خواهم. “تو” بیا و خضر راه م باش… بیا! اما مثل او تنهایم مگذار! انصاف کن! موسی به موسائی اش نتوانست … میخواهی آدمی مثل من، بااین همه سوال بی محل و چرای بی چون، بتواند؟!