پرچم

پدرم درست سه روز بعد از به دنیا آمدن من، وقتی نتوانسته بود جبهه و عملیات والفجر مقدماتی و بچه‌های مردم را که دستش امانت بودند را ول کند و برگردد خوی بالا سرِ به دنیا آمدنِ بچه‌ی خودش بایستد، جائی گوشه‌ی بُنه‌ی تدارکات لشکر عاشورا در دشت عباس، نشسته بود به نوشتن از دریغ و حسرت‌هایش در وصیت‌نامه‌ای که رفقایش بعد از شهادت به دست‌مان رساندند و آخر حرف در وصیتش رسیده بود به این‌جا که اگر روزی روزگاری من نبودم و راه کربلا باز شد، لطفا عکس مرا -به عوض خودم- ببرید کربلا و بزنید زیر پای امام و زیرش بنویسید «با آرزوی تو شهید شدم یا حسین». و زیر حرف حسرت‌بارش اسمش را نوشته و امضا زده بود به تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۶۱

سال‌های حکومت صدام بود و خون‌آشام بغداد، خیلی وقت بود راه کربلا را به روی زوار ایرانی بسته بود و پدرم و پدرش و خیلی‌های دیگر با آرزوی زیارت کربلا، دنیا عوض کرده بودند به سوی آخرت و رد حسرت جا مانده بود ازشان و حالا منِ از آب و گِل درآمده مانده بودم با آرزویی برآورده نشده برای سه کَس از نسل از شرفخانلوها. و از وقتی که یادم می‌آید، هی حسرتِ کربلا رفتن داشتم و بردن عکس پدرم به عنوان زائر امام حسین به کربلا و سال‌ها گذشت تا حسرت و آرزوی مشترک من و پدرم به بار بنشیند. و بماند که آن رویای شیرین به چه حلاوت و قند مکرری تعبیر شد[۱]… .

حالا روز و ماه و سال به آذر ۱۳۹۳ رسیده بود و نوبت به ششمین باری که بار سفر می‌بستم به مقصد کربلا. در همه‌ی آن شش سفر که از قضا دو تایش مصادف ایام اربعین بودند، هر بار به شکلی وصیت پدرِ کربلا ندیده و با حسرت زیارت کربلا شهید شده‌ام را عملی کرده بودم و حالا نوبت ششمین باری بود که به نیابت از شهیدمان گیوه ور کشیده بودم سوی دیار عاشقان.

برای من در همه‌ی آن شش سفر نقطه شروع و حرکت به سمت کربلا، سر خاک شهیدمان بود. انگار که راه کربلا از سر مزار پدرم شروع شده باشد.

هر بار هر وقت که اسمم در می‌آمد و کربلا قسمتم می‌شد یک‌راست می‌دویدم سر خاک و مژده می‌دادم به پدرم و شریک حالِ خوبِ هم می‌شدیم. و اول کارم حین بستن بقچه‌ی سفر این بود که عکسش را که لای پاسپورت بگذارم که امن‌ترین جا بین بار و بُنه‌ی هر مسافر خارجی‌ست و به این نحو، عکس پدرم و یادش را تا خود کربلا می‌بردم و مقصد پائین پای سیدالشهدا بود.

آن سال تصمیم گرفته بودیم مفصل‌تر برویم و طول روزهای اقامت‌مان در عراق زیادتر باشد. سال‌های اولی بود که خبر پیاده‌روی شیعیان عراق از نجف تا کربلا به گوش ایرانی‌ها رسیده بود و به شوق دیدن و تجربه کردن حال خوب مَشایه[۲]، با جمع کوچک دوستانم تصمیم داشتیم نجف تا کربلا را پیاده برویم پابوس امام شهید.

از چند روز قبل، قرار و مدارها را گذاشته بودیم و ساعت صفرِ شروع و محل قرار حرکت، مثل هر بار، مزار شهدای خوی، قطعه اول، ردیف سوم، قبر پنجم بود؛ مزار بابای من. بچه‌ها روی کوله‌هاشان عکس پدرم را سنجاق کرده بودند و زیرش جمله‌ی حسرت باری را که پدرم ده‌ها سال پیش نوشته بود؛ «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین»

آسمانِ خدا یک‌پارچه ابری بود و باد تندی ابرها را می‌تکاند و شاخه‌های عاری شده از برگ‌ها را و کم مانده بود رحمت خدا برف یا باران شود و ببارد روی زمین سرد مزار. پرچم‌های بالا سر حجله‌ی شهدا به مِیل باد و به هر سو که او می‌خواست، می‌پیچیدند و صدای به هم خوردن‌شان با زوزه‌ی باد همه‌ی مزار را پر کرده بود. 

پرچم و حجله و عکس‌های رنگ و رو رفته داخل‌شان همیشه‌ی خدا قاب دوست داشتنی نگاه من بوده‌اند و حالا در نقطه‌ی صفرِ سفر، خدا برای من درست در جائی که همه‌ی دنیای من در خاک آرمیده بود، نمایش زنده‌ی رقص سماع پرچم ترتیب داده بود.

همیشه‌ی خدا پرچم را دوست داشته‌ام. هر بار با دیدنش پر از شوق و غرور می‌شوم. پرچم‌مان چنان زیباست که هر بار ببینمش، محو سه رنگ زیبایش می‌شوم. نوار الله اکبر دو سمت سبز و سرخش را و الله درشت و با صلابت و سرخ وسطش را. و وای از وقتی که باد می‌پیچید در زیر و زِبَرِ آن سه رنگ دوست داشتنی. حال آن بی‌قرارِ عاشق به آدم دست می‌دهد که فقط تماش بلدست و بُهت.

آن سال‌ها کوداکوپتر تازه تازه داشت رواج پیدا می‌کرد و ظهورش بین ابزارهای تولید فیلم و عکس، زاویه‌ی دیدها و کادرهای معمول را شکسته بود و طرحی نو درانداخته بود و نمای دید از بالا را به تصورات‌مان افزوده بود. خودم را گذاشتم جای کوادکوپتر و دو سه متر رفتم بالاتر از جائی که ایستاده بودم.

نمای از بالای قطعه شهدا را دیدم که هر پرچمی رقص‌کنان بالای سر شهیدی از باد بی‌تاب شده است و به هزار چین و شکن دور سر شهید می‌چرخد. زیبائی مزار را تا آن‌روز از آن زاویه تصور نکرده بودم. فکری عین برق از سرم گذشت. فکر کردم امسال پرچم بابا را ببرم زیارت و بی‌آنکه تامل کنم، به ثانیه نکشید که مرغ خیالم را از آن بالا به زیر کشیدم و پرچم را از حجله درآوردم و زانو زدم جلویش. گفتم «بابا! یک فکر بکر دارم. بیا امسال یک کار نو بکنیم. کمکم کن پرچم و علامت شهادت تو را تا کربلائی که به حسرت زیارتش شهید شدی ببرم!»

پرچم مزار شهدا را معمولا سالی یک‌بار و حوالی دهه فجر، نو می‌کنند و آن‌روز که من برداشتمش، ده ماه از احتزازش برای پدرم می‌گذشت.

پرچم را با احترام کشیدم روی عکس و سنگ مزار. توی دلم گفتم «حالا که خاکت هست و خودت نیستی؛ بیرقت بهترین محمل است برای بردن خاک سر کوی تو به پیشگاه امام شهید» و خم شدم و صورت بر سنگ سفید مزار، همین‌ها را به بابا هم گفتم. و بوسه آخر را گرفتم و پرچم را با چوبش حمایل کردم در کوله پشتی‌م و گازش را گرفتیم تا مرز مهران.

پرچم‌های مزار شهدا، کوچک‌تر از پرچم‌های معمولی‌اند و گوشه‌ی راست‌شان جمله‌ی معروف امام[۳] در وصف مزار شهدا چاپ شده است و جائی غیر مزار شهدا نمی‌شود ازش استفاده کرد و صرفا برای به اهتزاز درآمدن بالای سر شهیدان طراحی شده است.

غرض این‌که پرچم رنگ و رو رفته‌ی پدرم با چوبی که سال‌های سال روی حجله جا خوش کرده بود و هر سال میزبان پرچمی نو بود، حمایلِ کوله‌ام رفت تا خود کربلا. لنگه‌اش را در کل مسیر ندیدم. پرچم ایران و پرچم یا حسین و پرچم کشورها و گروه‌های مختلف از روسیه بگیرد تا آذربایجان و کانادا و کتائب شیعه و حزب‌الله، دسته دسته و یکی یکی آمدند و رد شدند و پرچم پدر من بین همه‌شان تک بود. توی راه حواسم بود که اگر مشابهش را دیدم بروم سراغ حاملش و قصه‌ی پرچم او را هم بشنوم. نبود. تا خود ورودی کربلا. حوالی عمود ۱۰۱۰٫ جائی‌که نقطه‌ی قرار شب دوم پیاده روی‌مان بود.

با پاهای پر از تاول که دم غروب داده بودم بچه‌های موکب بغلی، زهراب همه‌شان را با سرنگ کشیده بودند و حالا جای زخم‌هاش زُق‌زُق می‌کرد، خواب و بیدار و خسته و نزار دراز کشیده بودم بیرون چادر محل استراحت‌مان و کنار سرم کوله و پرچم پدرم بود که نسیم ملایم شب هر از گاهی تکانش می‌داد و من داشتم به این فکر می‌کردم که امسال پرچمِ حمایل شده به کوله، نقش سایه‌ی سر هم برایم ایفا کرد و مانعِ آفتابِ داغِ جاده ی مشایه شد که از پشت سر می تابد و دلم از این غنج رفت که برای اولین بار در سی و چند سال عمری که از خدا گرفته‌ام، سایه‌ی پدر بالای سرم را لمس و حس کردم و فکر کردم بادی که پرچم را می‌وزاند و به سر و رویم می‌مالید، نرمی دست مهربان پدری بود که تا آن روز هیچ تجربه‌اش نکرده بودم.

غرق این لذت‌ها، مرد میان‌سالی سر رسید و خواست کمی جمع‌تر بخوابم که جا برای او باز شود. پهلو به پهلو، جا برای مرد جاافتاده‌ای که ریش پُر، زیباترش کرده بود باز کردم. نشست و تشکر کرد و جا گیر که شد، از اسم و رسم و شهر و کار و بارم پرسید. و حرف رفت سمت عکس شهیدمان و پرچمی که روی کوله نصب کرده بودم. انگار که خط به خطِ دلم را خوانده باشد، گفت «توی این ۶۰ ۷۰ کیلومتری که آمدم، بین ازدحام این همه بیرق و عَلَم و پرچم، ندیدم کسی از این پرچم‌ها داشته باشد.»

با شوق برایش داستان وصیت و حسرت پدرم را تعریف کردم و گفتم که هر بار در هر سفر کربلا عکسش را می‌آوردم و این‌بار علاوه بر عکس، پرچم بالا سرش را هم آورده‌ام و این‌را که شنید و لب گزید و دست کشید به عکس پدرم و جلوتر رفت و با تمام صورتش پرچم پدرم را تبرک کرد و گفت «پدرت آدم عاشقی بوده! شک نکن! عشاق با عشق‌شان تک می‌پرند… . ببین بین همه‌ی این آدم‌ها و عَلَم‌ها، لنگه‌ی عَلَمِ پدر تو نیست!!!»

این را گفت و رفت. رد اشک‌هاش روی “اللهِ” وسط پرچم جا مانده بود و من فکر کردم درست باید مثل امشبی که شب وصال است و درست در مثل همین جائی که دمِ درِ بهشت است و درست در چنین ساعتی که تا وقتِ رسیدن خیلی نمانده، باید مثل اوئی می‌آمد و مرا متوجه گنجی که تا دمِ درِ حرم حملش کرده بودم می‌کرد.

ترک‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید «خدا رزق گنجشگک کور را می‌گذارد دَمِ منقار او.» حکایت آدم‌ دست و پا چلفتی‌‌ و ناشی‌ای مثل من است که خدا حساب درماندگی و آوارگی‌شان را دارد و همیشه، به وقتش کارها و رازها را برایش آسان می‌کند.

خواب از سرم پرید. برپا دادم به جمع که بلند شوید برویم و سحر بود که رسیدیم کربلا. و چه قیامتی برپا بود… .

ورودی باب‌الشهدای حرم، پرچم را از چوبش جدا کردم و چوب را گذاشتم بالای یکی از قفسه‌های کفش و رفتم قاطی “لبیک یا حسین” گوها تا خود پائینِ پا. و با “پرچم بابا” زانو زدم به ادب جلوی امام شهیدان. گفتم «ای سید شهیدان! امسال جای عکس سربازت، علَمش را پیش کشیده‌ام. این عَلَمِ در اهتزازِ پدرم است. پدرم عاشق شما بود و راهی را رفت که شما آغازش کرده‌اید… .» و قاطی ازدحام، اذن خواستم که پرچم را به تلاقی شبکه‌های ضریح برسانم و خواستم در آن ازدحام بی‌مثال، برای پرچم و من جا باز کند و جا باز شد و رفتم تا تلاقی‌گاه بوسه‌ها و شبکه‌های ضریح. یادم افتاد وقت آمدن، پرچم را آغشته‌ی خاک روی سنگ و حجله بابا کرده‌ام و حالا خاک بابا تا کربلا آمده و ذراتش میهمان شبکه‌های ضریح شده‌اند… .

زیارت کردیم و از حرم بیرون آمدم. گروه‌مان جا برای خواب نداشت. جائی حوالی شارع بغداد در ساختمانی نیمه کاره روی میلگردهای تل‌انبار شده جای خالی پیدا کردیم برای شب‌مانی.

شب‌های زمستانی عراق سرد و بی‌رحمند. شب، دور هیمه‌ی آتشی که افروخته بودیم که یخ نزنیم، فکر کردم، حالا که پرچم بابا را تبرک کرده‌ام، چوبش را این‌جا جا بگذارم و بهترین جا، توی دل همان هیمه‌ی آتش بود. فکر کردم، بر اساس اصل بقای اشیا و انرژی‌ها، اگر چوب را داخل آتش بیاندازم، هم جان زائران امامم را گرم‌تر می‌کند و هم خاکسترش همین‌جا تا ابد می‌ماند.

چوب کهنه که داشت شعله می‌کشید و خاکستر می‌شد، فکر کردم لابد پدرم هم مثل این چوب در آتش عشق امامش سوخته که زائر بی‌بدیل زیارت اربعین امسال شده است!


[۱] حکایت برآورده شدن آرزوی زیارت کربلا و اولین کربلا رفتنم را در فصلی از فصول کتاب “بی‌بابا” تحت عنوان “دعای همیشگی” نوشته‌ام که انتشارات جام‌جم در سال ۱۴۰۱ آن‌را منتشر کرده است.

[۲] عراقی‌ها به مراسم پیاده‌روی زیارت امام حسین علیه‌السلام مَشایه می‌گویند.

[۳] همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفاى آزادگان خواهد بود.

(منتشر شده در شماره نخست مجله کلمه. آذر ۱۴۰۳)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.