آروسیاک؛ بازمانده‌ی خوی

arousiak.JPG
… این کتاب را پایانی نیست. متاسفانه من هنوز موفق نشده‌ام به خوی سفر کنم. در گذشته به دلیل خاطرات وحشتناک، دروازه‌ی خوی بر روی فکر و روح همه‌ی مابسته بود و حتی در نقشه جغرافیائی مغزمان نیز جائی نداشت ولی پس از نگارش این کتاب، خوی به شهر من، گذشته‌ی من و عشق من تبدیل شده است. امیدوارم با یاری خداوند روزی موفق به دیدار از خوی شوم و به چشم خود زیبائی‌های آن‌را ببینم و گل‌های سرخش را ببویم…*
* – فراز پایانی کتاب شیرین و جذاب و خواندنی «آروسیاک؛ بازمانده‌ی خوی»
نوشته‌ی رزمری هارطونیان و ترجمه‌ی زهره باوندی
پی‌نوشت:
خواندن کتاب را به همه‌ی هم شهریان فرهیخته ی خوئی توصیه می‌کنم.


اما حاشیه‌ای بر کتاب:
«بازمانده» را در جمعه شبی پائیزی و آبانی شروع و تمام کردم. نثر ساده و شیوا و روایت زنانه‌ی کار آن قدر پُرکِشش بود که تا تمامش نکردم رهایم نکرد.
فضای غالب قصه آن‌چنان است که تو گوئی در دهه‌های پایانی قرن خورشیدی گذشته، قاطبه‌ی مردمان خوی ارمنی بوده‌اند و مسلمانان در اقلیتی محض! جالب‌تر این‌که برخلاف متن اصلی روایت که قصه را بیشتر در لابه‌لای ارتباطات زنانه‌ی ارامنه‌ی خوی می‌چرخاند، هیچ‌جا تصویر مستقلی از زن مسلمان ارائه نشده و هربار که قصه به سمت جامعه‌ی مسلمانان می‌رود با مردانِ مقتدری مواجه‌ایم که الا و لابد همه‌شان حرم‌سرائی با چند زن عقدی و دائمی دارند و زن در تمامی تصاویر، در سایه‌ی اقتدار مردان تصویر و تصور می‌شود. خاصه قصه‌ی مرد ظاهرا خیرخواهی بنام مشتی آقا…
فضای اقتدارگرایانه‌ی مردانه در بین ارامنه نیز مشهود است و آروسیاک جوان در حسرت آرمان‌شهر سرزمین آبا و اجدادی‌شان – ارمنستان و روسیه – که در آن دختران می‌توانند به مدرسه بروند و در جامعه حضور داشته باشند، ایام کودکی را پشت سر می‌گذراد و تا انتهای داستان فضای مقایسه‌ای شدیدی بین خوی و به تبع آن ایران و آرمان‌شهر آروسیاک برقرارست.
انگاره‌های مذهبی مسیحیت و شبهاتی که به عدل خداوندی و مفهوم قضاء و قدر در متن تزریق شده بود را مترجم محترم می‌توانست در پاورقی تکمیل کند و پاسخ دهد و توضیح دهد. گرچه نگاه از زاویه آموزه‌های مسیحیت و جهان‌بینی مختص آن که در جامعه ما کمتر متداول است و عدم دست‌کاری آن‌ها برای مخاطب مسلمان می‌تواند بدیع باشد!
کتاب خوش آب و رنگ «آروسیاک؛ بازمانده‌ی خوی» با طرح جلدی زیبا و حروف‌چینی متناسب با حجم مطلب و روایت کاملا تصویرگر و تصویرساز آن، پرده‌ی دیگری از تاریخ و وقایع شهر دوست داشتنی‌ام را نمایاند و مرا به کوچه باغ‌های بهشت زیبای خوی در صد و اندی سال قبل برد.
و خوی و باغات آن‌را به‌قدری مصفا و روح‌فزا نمایاند که روح لطیف ِ آروسیاک خردسال، بهشت مجسم را در آن می‌بیند و خاطرات شیرین کودکی‌اش در هزار توی درختان سر به فلک کشیده و عمارت‌های دل‌گشا با مطبخ و تنور همیشه گرم خانه غوطه ور است.
سیر روائیِ استخوان‌دار اثر و پرداخت پررنگ آن به مساله نسل‌کشی ارامنه و سکوت حکومت مرکزی و خوانین محلی و حمایت خودجوش هم‌شهریانِ مسلمان و قُرُق بازار و اسکان موقت زنان و کودکان ارمنی در آن، تأمل و پرداخت بیش‌تری می‌طلبید و آن‌طور که شنیده‌ام استاد فرزانه تاریخ‌نگار، جناب بهروز نصیری انتقادات پرحاشیه‌ای به این روایت وارد دانسته‌اند که حقیر به جهت تخصصی بودن موضوع، در این باب وارد نمی‌شوم.
مثل همه‌ی کتاب‌های روایت‌گرِ زندگی اشخاص، ریتم داستان در سال‌های آخر تند و تندتر می‌شود و چند سال آخر قصه خیلی زود سر می‌رسند و در چند سطر و صفحه و با شیبی تند سال‌های آخر به سر و سرانجام می‌رسند.
عدم پرداخت به دو مساله برایم جالب بود.
یکی عدم ورود به فضای بعد از انقلاب و سال‌های پایانی حکومت پهلوی. خاصه این‌که در فرازهای پایانی به ازدواج‌های سه گانه‌ی پهلوی دوم و دلیل طلاق‌ها و حتی لایحه‌ی انقلاب سفید و اثرات آن اشاره شده و مخاطب در انتظار نگاه آروسیاکِ پیرسال و پرتجربه به انقلاب و حواشی آن می‌ماند.
نکته‌ی دوم و مهم‌تر از نکته‌ی اول، این‌که هیچ حرف و اثری از ارومیه – شهری که ارامنه اقلیت قابل توجهی در آن هستند و حتی رادیوی محلی و اجازه ناقوس در آن دارند – نیست و تبریز به عنوان قطب ارامنه‌ی ایران نمایانده می‌شود.
اما بعد. شاید تا مدت‌ها از انتشار کتابی با این موضوع خبردار نمی‌شدم. خاصه این‌که در خوی عزیز ما کتاب‌فروشی‌ای که کتاب و نه حل‌المسائل گاج و گنج‌آزمون و قلم‌چی بفروشد وجود ندارد! برخود لازم می‌دانم از لطف آقای اسدلو (مطبوعاتیِ با سابقه‌‌ی شهر) بابت معرفی کتاب قدردانی کنم.
و این هنوز آرزوی من است که روزی روزگاری کتاب‌فروشی دراندشتی داشته باشم با قفسه هائی پر از رمان و فلسفه و شعر …

دیدگاه‌ها

  1. سامی دخت

    نوشته های شما عجیب بوی سید مرتضا می دهد
    چقدر ارامش اینجا ، صداقت و پاکی اینجا دوست داشتنی است
    همیشه وقتی اینجا را میخوانم از پشت پنجره اتاقم سرم را برمیگردانم به سمت ساختمان قدیمی ۱۳ طبقه پخش …هنوز هم نمی دانم سید مرتضا توی کدام اتاقش روایت فتح را می ساخت؟!
    موفق باشی برادر…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.